زامبی‌گونه

۱۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «#خاطره» ثبت شده است.

#شعری_بس_چرت

توی همون تایم‌لاینی که قبلاً گفته بودم یه بار همین‌جوری هوس نوشتن شعر به زبون اینگیلیسی کردم. ینی ادبیات اونا رو هم خراب کردم من :(

چیزی جز قافیه نداره :|

Turning around to find a path

Out of this mess and wrath

Just don't know how when where

Just will be looking forward to her

«ژرف آژنگ»

#بادمجوووووووووون

:|
امروز یکی از سه روزی هست که توی هفته گذاشتن برامون تا درس بخونیم مثلفن. ینی تعطیله.
اما برای من بعضی از این روزا برای بیش‌تر در کنار خانواده بودنه. کمی هم کمک کردن شاید...
بادمجون
لامصباااااا
نشسته بودم یه کنج که مادر فرمودند: پاشو بیا جای الافی اینا رو پوست بگیر.
یه نگاهی انداختم و گفتم: سه کیلویی هست نه؟!
-آره اتفاقاً دقیقاً سه کیلو!
منم که کلاً به اتفاق اعتقادی ندارم. چون معتقدم هر چی بدشانسیه صددرصد مال منه. البته این بدشانسی نبودا یه وقت سوءتفاوت نشه.
این کار خطیر رو پذیرفتم و شروع کردم. هر چی کار پیش می‌رفت، منم توی پوست کندن پیش می‌رفتم.
حالا که به دستام نگاه می‌کنم می‌بینم چه جالبه واقعاً این رنگ بادمجونی. یه رنگ خاصیه. اولش سورمه‌ای‌طوره بعدش با گذشت زمان به مشکی می‌گرایه.
واقعاً نباید هیچ‌وقت از دور به یه چیزی نگاه کرد و در موردش نظر داد. بادمجون پوست کندن کار راحتی به نظر می‌آد اما واردش که می‌شی... :|||
از همین تریبون دست مادر رو می‌بوسم که این‌قدر سختی می‌کشه. تازه این سه کیلو بادمجون بود!
پی‌نوشت: یه بادمجون پوست کندن چه‌قدر درس داد به من :| ینی یه همچین پسر خوب و درس‌بگیری هستماااااا

#انشای_دوران_جوونیم

وای یادش به خیر دو سال پیش :(

چه‌قدر دیوونه بودم، چه‌قدر منزوی، چه‌قدر مضحک و چه‌قدر زشت! اما دیوونگی من از نوع ادبی بود. اسم ادبیات می‌اومد بال در می‌آوردم. چند دقیقه پیش یاد انشایی که نوشتم برای درس زبان فارسی افتادم. در مورد خاطره‌ای از سی و سه پل بود؛ اسمشو گذاشتم سی پل و سه پل! ینی داغون شدما له له شدم :| اینم متنش(اون موقعا جنون رایانه داشتم الان نگید چرا تایپ شده‌ست و چمی‌دونم از ارزشش کم می‌شه و فلان :| انصافاً نخندید؛ جوون بودم و خام):

سی پل و سه پل

بامداد روزی بهاری بود که به سوی پل تاریخ روانه شدم. خورشید از فرط بیماری آنچنان که هم بر خود، هم بر زمین می تابید. راهِ روشن پیش رویم را پویه کردم تا نزدیکش شدم. نزدیک جایی که از شدت آشنایی، نا آشناست. سی و سه پل، کوچک نماد بزرگ معماری و هنر ایرانی. هر چه نزدیک تر می رفتم، دل ناآرام‌تر می‌شد و پل، مبهم‌تر. جای رِد کارپت(!) زیر پایم سیه فرشی سنگین بود، آبیِ رود مضطربانه زرد و سبزِ فضای اطراف، عرق چرکین عبور چارچرخ‌های آهنین بر جبین داشت. آری، هیچ چیز سر جایش نبود و همه چیز سر جایش بود.

از افق پل که به عمق رود خیره می شدم دنیا را بر عکس می دیدم. البته، شاید مشکل از من باشد ولی نمی دانم چرا آسمان آبی بود و رود، زرد. تماشاچیان این صحنه با حسرت و بی هیاهو گوشه ای کز کرده بودند. به زنده رود نه، به کویر رود می نگریستند. آنان نیزکه این صحنه ی غم انگیز را به ثبت می رساندند، در اندیشه ی آن بودند که بیننده ی آن و خدای را چه بگویند. پل، سخنی را زمزمه می کرد. نوایی که از بخش بخش آن، پخش بود. فکر کنم از معمارش نقل قول می کرد که: اگر کاری را با عشق و دقت بنیان نهانی، جاودانه خواهد ماند. از غرور ایستادن پل می‌شد فهمید که خودش را می‌گوید.

حال که کمی فکر می‌کنم، می‌بینم شکل پل کمی نامفهوم است؛ سی و سه بخش مشابه. نظم، دقت و علاقه از یک سو، کلیشه ی پنجره پنجره ها و اشکال هندسی مشابه از سویی دیگر ابهامی در اندیشه و ایهامی در بینش می ساخت. شاید ... شاید هم ... یافتمش! نظم ایهام دار. آری، همین است و بس.

در گذر از این اثر هنری، از سه دنیای متفاوت عبور کردم و در اثنای آن یادی از این بیت فردوسی پاکزاد کردم:
بسی رنج بردم در این سال سی                                                                                                                                                                                                                                                                                                     عجم زنده کردم بدین پارسی
... این ناچیز، نام سی و سه پل را (امروزه) حاصل همین عبور دنیوی می داند.از پل که گذشتم، در مقابل وسوسه های دل که می گفت بازگرد، خود را به ناشنوایی زدم. می خواستم از دوری، دوستی بیشتری عایدم شود.