زامبی‌گونه

۱۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «#خاطره» ثبت شده است.

#کمی_رازگونه

پارسال بهار :| نه. پیارسال تابستون بود. یه کم قبل‌تر از الان البته. یه کاری شروع کردیم با یکی از همکلاسیا. یه کتاب نوشت. منم حروف‌نگار شدم. خلاصه‌ش این که اون خوبه شد و ما شدیم پشم. ینی کار من هیچ شد. نه دستمزدی نه ... بگذریم. در همین حد بدونید که سبک جدیدی از تایپ ریاضی درست کردم!

حالا امسال هم با یکی دیگه از بروبکس داریم می‌تایپیم. این بار هم ریاضیه. منتهی الیهش اینه که این جزوه‌ست. این اولین نیست. با این نمی‌تونم مثل قبل اولین باشم. فقط می‌خوام سرگرم باشم. هیچی حال نمی‌ده دیگه :( پیر شدیم رفت....

پی‌نوشت: خیلی رفیق‌نما دارم دور و برم. از خدا می‌خوام زودتر فیلتر بشن :!

اثبات‌نوشت: کتاب قبلی توسط یکی از انتشارات‌های معتبر به چاپ رسید و هنوز هم چاپش ادامه داره. اگه کسی اثباتش رو خواست یه ایمیل بده به msk.exclsuive@gmail.com تا عکس کتاب رو به همراه اسمش بهش بدم :))))

#شب_قدری_با_رفیق

جاتون خالی دیشب رو با میرزا توی حرم و حومه [بماند!] گذراندیم. از بدخوانی دعا که بگذریم، نمی‌دانم چرا هیچکس مثل آن‌چه در تلویزیون مشاهده می‌شود زجه و زاری نمی‌کرد :|
البته ما هم چونان مؤمنانی واقعی دائماً لبحندی بر لب داشتیم. بعضیا بد نگاه می‌کردن جوری که انگار ما دو نفر قاتلین امام بودیم :( خب ما به کسی یا چیزی نمی‌خندیدیم، به خودمونی‌هایی که داشتیم توی اون لحظات ویا قبل از اون می‌خندیدیم. خدا هم که تا جایی که من باخبرم از شادی بنده‌هاش بدش نمی‌آد؛ موندم این بنده‌هاش چی می‌گن این وسط؟! بین خودمون باشه، حداقلش اینه که ما برای قدم زدن با یار اونم دست‌تودست نیومده بودیم :)
در کل خوش گذشت.
بعدش هم رفتیم سمت راه‌آهن و به قصد ضبط یه فیلم صامت از دالان طولانی که اونجا بود، به کمک مسخره‌بازیای میرزا یه فیلم ترسناک ثبت کردیم :| [پایان باز]
نائب الدعوه هم بودیم دوستان نگید بی‌وفا بود :|
التماس دعا

#چی_شد_که_وبلاگ_نویس_شدم

جونم واست بگه، بگه رک و راست [تضمین از: جونم واست بگه - شهاب تیام]

روزی روزگاری یه کنجی از خونه نشسته بودم و مشغول به «فقط نگاه کردن» - که یکی از پراستفاده‌ترین تفریحات یه برهه‌ی زمانی زندگیم بود و توضیحش طولانیه :| - بودم که رفیق بی‌کلک، میرزا - کل خشتک فی الروحه - به من زنگید و فریادی برآورد که: هان ای صابر بیکار الاف خسته‌ی دو عالم! بپاش (پاشو) بیا یه وبلاگ زدم ببین سیر و سلوک کن. منم از همه جا بی‌خبر به یکی از سرویس‌های وبلاگ - که اسمش رو به دلیل تبلیغ نشدنش نمی‌برم! - سر زدم و دیدم به به! چی ساخته! این رخداد برای دو سال پیشه...

همین آذرماه سال گذشته بود که دیگه عن‌کف بودم و مونده بودم چه غلطی بکنم از بس حوصلم سرید، به میرزا ندا دادم - اما ندا رفت و همیشگی شد پیشش :| - بعد به ذهن مبارکش خطور کرد که: حاجی بیا وبلاگ بزن. منم رفتم توی همون سیستم وبلاگ قلبیه - که اسمشو نگفتم - و به ثبت رسوندمش. خوب باید اعتراف کنم که بازدیدکننده‌هام کُلُّیُم روبات بودن و نظری در کار نبود و همین باعث شده بود که توقعی نداشته باشم - ینی یه همچین پسر قانعیم من ^_^

در مورد اون وبلاگم باید بگم که مطالبش مثل همین بود و مثل خودم نچسب :) [نه نیارید؛ خودم می‌دونم چه موجود مزخرفیم]. بعد، کلاً قصدم جذب مخاطب و اینا نبود فقط می‌خواستم شعرامو یه جایی داشته باشم که دسترسی بهشون برام آسون باشه.

بعد یه ماه که اون یکی رفیقِ جان [با مکثی به سبک محمد صالح اعلا خوانده شود] به ما تشری زد و گفت حیف وقتت نیست اومدی این‌جا؟؟ بیا بیان دور هم باشیم. سپس جای گفتن این که:«بیااااااااااااا دوری کنیم از همممممممممم» حرف از همکاری سه نفره یا به عبارتی threesome [ننگ بر منحرفان] شد و اومدم اولش این کف: سه کله‌پوک

پس از مدتی که جهان سه نفره‌ی ما رو به انبساط رفت این جمع هم به انحطاط، در مواردی به انزوا و در شرایط حاد به گازرون رفت و هر کی رفت «سی» خودش.

خلاصه نه گذاشتم و نه برداشتم اومدم این‌جا رو راه انداختموووووووووووو آره دیگههههههههه :|

اینو یادم رفت بگم که چهار سال پیش هم یه دستی داشتم بر وبلاگ‌نویسی که البته اون بیش‌تر برای دانش‌اموزای مدرسه‌ی خودمون بود و مصرف داخلی داشت.

وقت شاخ بازیه😏😎😝

Challenge By: AghaGol

#زنده_باد_اقتباس_خوب_من

یه دبیر ریاضی داریم [شایدم داشتیم!] انقدر این بشر گل بود و باحال اصن مستفیض که می‌شدی کنارش هیچ، هی می‌خواستی درس بده هی درس بده هی...

بالای صفحات دفتر ریاضیم، جملات حکیمانه‌ی ایشون رو ثبت و ضبط کردم تا یادگاری بمونه. یکی از این جملات که شبیه شعر بود اینه:

شده بر محور xها عمود :||||||||

ینی این بشر حرف می‌زد طلا بود. منم با استفاده از این سخن که شبیه شعری از شاملو [!!!] بود یه شعر سرودم:

کمان ابروی تو

یا که تیر مژگانت

بوده که اکنون خطی

از درجه‌ی یک

شده بر سهمی قلبم عمود

از این سو

به آن

«ژرف آژنگ»

پی‌نوشت: کاش بعضیا بودن این‌جا و می‌خوندن اینا رو.

پی‌نوشت²: بعضیا دوست که نیستن، فرشته‌ن، عشقن، عزیز، ماه و... ^_^

#سه_عددصحیح_وچهارده

همین الان اومدم به وب عزیزم سر بزنم دیدم به به چه سعادتی :))

حالا شاید بپرسی چه ربطی داره بی‌نمک :| [اینو از من به نصیحت داشته باش که طبق فرموده‌ی یکی از بزرگان، از قضاوت در مورد نمک دیگران اکیداً بپرهیز چون عواقب سختی داره D:]

اینم دلیلش:

100 × π = 314

از این اعجاز [!] که بگذریم، روز نسبتاً خوبی داشتم.

...و یک عصرانه به طعم نسکافه با مادر! وای که چه دلنشین است :))

#انقدر_خستم_که

حتی حال ندارم حال نداشته باشم!

برگرد

یادته بهت التماس کردم؟؟؟

حتی نیستی که یادت بیاد...

#باز_گشتم

امید کور شب‌های من
بازگشتم
باز گشتم
ندیدم تو را
ببین مغموم
محروم از تو شده‌ام
نیستی در این هستی
محرم رازت
دلدارت را
آرامگه خیال آشوبت را
دریاب
«ژرف آژنگ»
...
کجای لحظه‌هامی تو که هرجا رو بگی گشتم
به جای زندگی کردن پی دیوونگی گشتم
«شادمهر عقیلی»