سلام بزرگواری که میخونی و نظر نمیدی :)
سلام ژیگری که هنوزم داری بوقلمونها رو میلیسی :))
و سلام ای موجود موشمردهی همیشگی که داری تکخوری میکنی :)))
جاداشت به خیلی از افراد دیگه سلام میکردم که دیگه حسش نیست حیف اعصاب نیست آخه؟!
غمگینتر از غروب جمعه، روسفید شدنم به وسیلهی یه گنجیشک ساعت هشت شب و غایب بودن وضعیتم توی آزمون ورودی دورهی راهنمایی سمپاد - که سندباد برازندهتره براش! - درحالیکه با فلاکت تمام و استرس به سؤالات پاسخ دادم اینه که کنج خونه تنها نشسته باشم و بعضیا مثل بز بهم دروغ بگن! دوست داشتم از بارون چشمام - نه اونی که شورشو درآوردن مجازیای گرامی! - بنویسم. از خوبیای موهوم [!] جهان هستی بنویسم. از لحظات خوبی که نداشتم بنویسم اما نشد. ببخش که مثل تو خوشحال نیستم آخه مشکل اینه که بلد نیستم! خوشحالی رو میگم؟! نه دلبندم دروغ و دغل رو میگم :) قبلنا یادمه دل من یه اپسیلون شادی داشت. تکیهگاهم که بار سفر بست و رفت، شادی هم رفت. بعضیا قانع نیستن، میدونی. دوست ندارن یه چیزی رو با بقیه تقسیم کنن. خودخواهن. تنگنظر و خسیس. گاهی هم پلید! میخوان مطلقاً مال خودشون باشه یه چیزایی. فضای فاز من افتضاحه، نه؟! :)
ارتباط انزجار افکار افگارم از احتمال اشتباه استقلال شباهت تو به موش مردهی توی فاضلاب شهر خرابشدهی آوارم با مروت ناشی از محبت بیحد و حصر احمقانهم فقط عاشقانه دوست داشتن اونه [اگه فکر میکنی خواستم با این تتابع اضافات قدرت ادبی نداشتم رو به رخت بکشم همون بهتر بمونی توی اون فکر بسته و دنیای حقیرانهت و به «مطمئن بودن» ارتقا بدیش]
درنیابد حال پخته هیچ خام/پس سخن کوتاه باید والسلام
نظرات (۲)