زامبی‌گونه

#یاشیخ_تورا_چه_میشود_آیا

پیش‌نگاشت: تحقیقاتم نشان داده است که تمامی پست‌های احساسیم را هنگام شنیدن «نابخشوده 2» نوشته‌ام. مثلاً همین...

در خیابان اصلی شهر مزخرفی پسری را می‌شناسم که هنوز کسی The MEاَش را درک نکرده تا او هم The YOUاَش را درک کند. وقتی از روزمرگی‌های حال‌به‌هم‌زنش سخن می‌گوید، رو به مخاطبش می‌کند و می‌بیند چون بزی که درحال نشخوار است به او سر تکان می‌دهد و این تکراری‌ترین جمله را مزمزه نکرده پرت می‌کند روی گوش پسرک:«می‌فهمم...». اشتباه فهمیدن خیلی دردناک‌تر از نفهمیدن است.

هر روز و هر روز...

گاهی دست از تکرارهایش می‌کشد و قدم در راه سردرگمی عاشقانه‌ای می‌گذارد که جز شکسته شدنش چیزی در پی ندارد برایش. گاهی آنتن حال و هوایش را رو به بالای شهر تنظیم می‌کند و می‌بیند «جوجْزْ»هایی [به معنای جوجه‌ها؛ «ز» همان s جمع است.] را که دست در جیب دَدی و نشیمن‌گاه بر مرکب وی پا به عرصه‌ی خودنمایی [به ایهام توجه گردد! نمودن: نمایش دادن، انجام دادن، کردن، به نمایش گذاشتن] در خیابان‌های شبه‌آسفالت شهر قارچ‌ها می‌گذارند و آقازاده‌طور به اطراف می‌نگرند و پُز می‌دهند درحالی‌که دسته‌ی نامبارک سلفی را می‌شود کمی آنسوتر به دیده دید که بالارفته و نیش‌های تا بناگوش باز شده‌ی «جوج‌مایه»ها را به وسیله‌ی آیفونِ تازه سیکس پلاس شده‌ی ناشی از سیکس، به ثبت می‌رساند چرا که تا لحظاتی دیگر در اینستا و تمامی شبکه‌های موجود و در مواردی ناموجود [!]، جی‌افِ [یا همان Grand Father!] گرامی‌شان منتظر پسندیدن آن تصویر میمون است.

این صحنه‌های دل‌فریب را که می‌بیند دلش می‌رود جای دیگری. با خود می‌گوید: معنویات حتماً آرامم می‌کند.

قدم می‌گذارد در جاده‌ی سنگفرش‌شده‌ی حضرت معصومه سلام الله علیها و در حاشیه‌اش چشمش می‌افتد به رودخانه‌ی خشکیده‌ای که رویش مونوریل [بازهم!] خودنمایی می‌کند. مسیر رودخانه را به یاد می‌آورد و نیز دبیرستانی که وسط وسط شهرش بود و ناگاه خبر دادند این‌جا دخترانه شده و باید بروید. کجا؟! مدرسه‌ی نوساز [دیالوگ مرد سوار مترو ناجور حرف دل است حالا!]. آری درست گفتند مدرسه‌ی نوسازی که در کورترین و ناآبادترین نقطه از شهر قرار داده‌اند تا بعدها آقازاده‌ها بتوانند زمین‌هایشان را به فروش برسانند و به آب و نانی برسند طفلک‌ها. اولیای گرامی هم که مثل همه‌ی مردم، از آن‌جا که خیلی وحدت کلمه دارند [!] اوایل کمی غرغر کردند و بعد هم سرها را به تعظیم جلوی تصمیم آقای خیلی خیلی خیلی محترم مدیر آموزش و پرورش فرود آوردند.

حالا سری به بیان زده و گندترین لحظات زندگیش را به روی کاغذ مجازی می‌آورد تا اندکی آرام گردد و می‌بیند که ای بابا! این‌جا هم آری؟!؟!؟!

در جوابش می‌گویم که آری!

این‌جا لیسیدن بوقلمون به بهانه‌ی فمینسیم و این مزخرفات مُد است؛ این‌جا هم باکتری‌ها بیش‌تر به چشم می‌آیند؛ این‌جا هم مردم همدیگر را «ریپورت می‌کنند».

در مورد اولی بگویم که مبادا کسی قصد بدی داشته باشدها! نه نه اصلاً! فقط کمی همدردی‌ست وگرنه چه دلیلی دارد پای یک خاطره‌ی شخصی از طرف هم نظر بگذاریم؟!

آرییییییییییییییییییییییی این‌جا هم شهر هرت است :)

پی‌نوشت: تمامی ریپورت کنندگان این‌جانب مخاطب Main Finger محترم بنده خواهند بود + به کسی هم بر می‌خورد، «بخورد»!

نظرات (۴)

۰۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۱۳
سرباز جامانده
O_o
صابر
:||
۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۳۶
سرباز جامانده
:| مین فینگر!
صابر
...
۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۳۲
سرباز جامانده
کسی مگ ریپورتتون کرده؟ چه تلخ به زندگی نگاه میکنید.
صابر
خیلی هم شیرینه :|
۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۱۴
بهار پاتریکیان D:
مین فینگر =))))
صابر
D:
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی