زامبی‌گونه

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «#دنیا» ثبت شده است.

#یه_روز_ماجرایی_مستند

پیش‌نوشت: اگه اهل خوندن پست‌های بلند نیستید به شما توصیه نمی‌شود.

داستان از چند شب پیش شروع شد که دل من هوس رطب کرد :| (البته این تملیح داشت به شعر استاد «شماعی زاده»ی کبیر). به میرزای قمی گفتم پاشو بریم به همون تونلی که تا سرش رفتیم و از ترس برگشتیم یه چنتا عکس بندازیم بذاریم گَلِ دفترچه‌ی خاطرات مغزمون. اونم as usual پذیرفت (ینی یه همچین آدم پایه‌ایه ها). البته قرار بود دیروز بریم که به دلایل میرزایی (منسوب به میرزا) نشد و امروز سر ساعت 8‌صبح قرار رو گذاشتیم اینم سندش:

مدرک

آره دیگه اینجوری شد که امروز صبح پا شدیم و پس از صرف صبحانه‌ای به سوی مقصد شتافتیم اما...

ساعت 08:05 به میرزا زنگیدیم که به کجا چنین خرامان؟! و این‌جا بود که یکی از سخن بزرگان رو از ایشون شنیدیم: 3 دقیقه دیگه اونجام. حالا ببینیم 3 دقیقه شد چقدر:

تایمر

بعد از این که رسید معلوم شد تازه اون موقع که زنگ رو جواب داد، در حال پوشش کفشش بوده :| حالا نمی‌گم من خیلی وقت‌شناسم ولی این حجم از دیر کردن بی‌سابقه بود.

از اون‌جایی که به محیط زیست بسی اهمیت می‌دهیم سوار اتوبوس نظام اجتماعی (دوستان همکلاسی در موردش با خبرن) شدیم و منم با به رخ کشیدن علایق رنگی استاد میرزا سعی در تخریب شخصیت وی در بین خودم و خودش داشتم. جلوی پل بازارچه پیاده شدیم و پای پیاده پس از رد شدن از حرم مطهر به مکان :||| نزدیک شدیم.

توی راه میرزا گوشیش رو درآورد که یهو متوجه نکته‌ای صورتی شدم :|

وات د فاز؟!

مارک گوشی رو (از اونجایی که هیشکی هم نمی‌دونه چیه) سانسور کردم که نیان بگن تبلیغه. متن روی نکته منو کشته :||

خلاصه پس از مسخره بازی‌های زیاد و صحبت در مورد زندگی - که همون متالیکا باشه - بالاخره رسیدیم.

بازم اون ترس قبلی کمی گریبان ما رو گرفت ولی این بار غلبه کردیم بر وی و دل رو زدیم به تونل! اینم از دستاوردهاش:

در حال آماده شدن

اینجا در حال آماده‌سازی بودیم...

دستاورد

اون نقطه‌ی قرمز پیشونی حاصل از لیزر خیلی قشنگ شد به نظرم :)))))))

تنها در تونل

الان اینا رو می‌بینید نگید چه خودشیفته‌س همه‌ش اون بدبختو می‌کشونه به عکاسی‌ هااااا. هر چی بهش می‌گم بیا عکس بندازم برات گوشش بدهکار نیست می‌گه من عکس شاد دوست دارم. چه کنیم دیگه...

توی تونل یه حس غریبی به آدم دست می‌داد. یه سکوت همراه با صدای هوهومانند که کمتر جایی می شه پیدا کرد. یه چیزی که دلم خواست اون میون یه دوربین عکاسی بود. این گوشی بدبخت نمی‌تونه خوب صحنه‌ها رو ثبت کنه چه کنه بدبخت :( ان‌شاءالله بعد کنکور (در دفترچه‌ی پساکنکورنامه ثبت شده).

بعد از چنتا سلفی خصوصی بند و بساط رو جمع کردیم و راهی کتابفروشی شدیم تا میرزا نیازشو برآورده کنه. تا رسیدیم کتابو پیدا کرد و سِتاند. رفتیم سمت حرم تا کمی آب بخوریم ولی من به خاطر این که کیف رو می‌گشتن نرفتم تا یه وقت این اسلحه و نقاب رو نیابن. اون مأمور هم انسان خودنمک‌پنداری بود :(

میون راه یه جایی دیدیم که کباب لقمه رو به قیمتی بس ارزون می‌فروخت ما هم که گرسنه و ازخداخواسته چپیدیم تو تا بزنیم بر بدن. چسبید جاتون خالی.

نزدیکای ایستگاه اتوبوس یه شیرینی فروشی بود که نون خامه‌ایش ما رو مجذوب کرد و همون‌جا به زانو درآوردمون. اونم خریدیم و رفتیم یه فضای سبزی که viewیی رو به خیابون و پشت به پل داشت اما در اثنای رفتن با این نکته روبه‌رو شدیم :|

نکته رو بنگر

به قول جماعت اینستا، خودم نکته رو نشون دادم D: ینی ادبیاتش خرابم کرد...

به فضای سبز که وارد شدیم عده‌ای پیرمرد از نوعِ «عمویی کَلاسْ چندی؟!» دیدیم که با هم مشغول صحبت بودن و تنها کمی آن‌سوتر، خرامان‌رونده‌ای را...

نشستیم روی نیمکت آهنین و با احساسی پنبه‌ای شروع به خوردن آن شیرینِ لاکردار کردیم (فضا معنوی شدهاا)

کثیف کاری :|

میرزا کمی لچرکاری نمود ولی عجیب چسبید این شیرینی دوستانه. شراکتی شیرین بود :)

اتوبوسی در آن دوردست‌ها بود. به سویش روان شدیم و نرسیدیم؛ مجبور به پیاده‌روی شدیم آخر. توی راه کلی از این‌ور و اون‌ور گفتیم اما ای کاش تمام نمی‌شد این گشت و گذار.

آخرشم کتابشو پیش من جا گذاشت پسر سر به هوا.

در این میان جای یکی خالی بود. یک حس. یک... عشق [ |: crying like the spring cloud]

پی‌نوشت: برخی از تصاویر به دلیل کمبود کیفیت دوربین گوشی، اندکی دستکاری شده‌اند.

#لامصب_خوب_دنیاتو_گنده_کن

فراخ کن تو این وامانده را
وگرنه تا تهش بلرز ته‌مانده را
«ژرف آژنگ»
یه سریام هستن به نظریه‌ی«نسبیت عام فلسفی» من اعتقاد ندارن که تهش همین می‌شه.
یکی کعبه‌ی آمال و آرزوهاش چزوندن شوهرشه که فلان چیزو براش بخره. ینی حاضره بره تو کوچه هم بشینه داد بزنه بگه «این شوهر نیست» تا به هدفش برسه؛
یکی کل زندگیش پی این بوده که ببینه امشب فلان بازی فوتبال چندچند می‌شه یا توی رقابت (در مواردی هم دشمنی) بین خودش و همکلاسیش کی برنده می‌شه؛
اون یکی عمیق‌ترین خواسته‌ی قلبیش اینه که همه جا مقبولیت داشته باشه به هر قیمتی حتی نابود کردن احساسات رفیقاش؛
این یکی می‌خواد قبل مرگش یه بار بانک بزنه؛
...
یکی نی بگه تو که به روح اعتقاد داری و سرخ‌کردنی هم می‌خوری خوب اون دنیای وامونده رو بزرگتر کن! وسعت بده بهش بذار هدف‌هات بالاتر بره. تا کی می‌خوای خودتو ببینی؟؟؟ تا کی پی یه تکرار می‌خوای باشی؟؟؟ طبق یکی از نتایج نظریه‌م، اگه تغییر برای همه رو می‌خوای باید از خودت شروع کنی.
تو توقع داری همه باهات خوب باشن درحالی که مثل یه بنّا همه‌ش داری جلوی این و اون زیر و زبر می‌کشی. البته یکی از مشکلاتی که باهاش روبه‌رو هستم خودمم چون به هر کی خوبی می‌کنم بدی می‌بینم :|
این همه ادوات بافندگی به کار بردم که بگم یه کم این محدوده‌هامونو گسترش بدیم (امیدوارم آزادی بیان و اندیشه رو برداشت نکنید از این حرف من چون کاری به این کارا ندارم اصن).
گرچه با همه‌ی این اوصاف «گاهی واژه‌ها کم می‌آورند»!
آخرش من واشر سرمخچه می‌سوزونم...

#صرف_عبور_از_من

آن‌قدر به انزوا
که شدم تِنِرِه‌ی صحرای آفریقا
گاهی
جلبک سبز آب شیرین
غوطه‌ور سیلاب درد
حتی
من
از من
عبور کردم
عبور کردی
عبور کرد
«ژرف آژنگ»
پی‌نوشت: درباره‌ی تِنِرِه در ویکی‌پدیا بخوانید.
+ «بُرِش» از آلبوم «اشتباه خوب» اثر «بهرام نورائی» شدیداً توصیه می‌شود.

#حالا_هی_من_صبر_میکنم_هی_صبر_میکنم

همین‌جوری که صبر می‌کنم، می‌آی و خود واقعیتو نشون می‌دی. خیلی دوست دارم این حقیقتو ببینم. خودتو که نشون می‌دی چیزی جز حقارتت نمی‌بینم. تو یه موجود ضعیفی که به خاطر به دست آوردن دیگران تمارض می‌کنی، سکوت می‌کنی، مظلوم می‌شی می‌ری یه گوشه می‌شینی. من که بعید می‌دونم این کارات از طرف خدا مقابل به مثلی در بر داشته باشه اما اینو خوب می‌دونم زمین گرده. بلاهایی که سر من می‌آری یه روزی سر خودت می‌آد. دوست دارم فقط یه شب مثل من بشی فقط یه شب! مطمئنم اون‌قدر سخت بهت می‌گذره که آرزوی مرگ بکنی.
آره ناراحتم لامصب. عصبانیم از دستت...
خودت بگو با زبون وامونده‌ت؛ خود منزویت بگو تا حالا من بهت بدی کردم؟؟؟ تقصیر من چیه این وسط؟
دلم یه بغل گرم می‌خواد. یه جفت دست باز...
می‌خوام سر بذارم روی شونه‌های یکی و با فریاد دوستت دارم خودمو خالی کنم.
آره عصبانیم...

#تا_نشی_نمیشی

سر بذار روی شونه‌هام
تا بگم آروم از غصه‌هام
تا بگم چی اومد به سرم
رفت چرا نازنین دلبرم


تنهای تنها

تا محتاج یه کار اینترنتی نشن،
تا توی یه مشکل زبان انگلیسی گیر نیفتن،
تا توی گوشی‌شون به بن‌بست نرسن،
تا تنهای تنها نشن عییییییییین من،
تا نیاز به یه همدل برای درددل نداشته باشن،
نیستن،
نیستن
و نیستن...
این‌جا منم و تنهایی‌ام و خدایی که در این نزدیکی‌ست اما دور!
پی‌نوشت: یه حرفایی هستن مثل خوره به جون آدم میفتن و تا گفته نشن، راحت نمی‌شیم. الان کمی، فقط کمی راحت‌ترم...

#مردن_یعنی_زندگی_و_زندگی_یعنی_مردن

خیلی ساده‌ست. ما زندگی می‌کنیم تا بمیریم گذشته از توشه‌ی آخرت و اعمالمون توی این دنیا. اما واقعاً معنای کامل و دقیق زندگی رو غیر از کسی که می‌میره چه کسی می‌تونه بفهمه؟! اصلاً مگه می‌شه تا چیزی رو تجربه نکردیم در موردش نظر بدیم؟! در مورد تئوری هم باید گفت که یک تئوری زمانی ساخته و پرداخته می‌شه که ما از قبل در مورد موضوع مورد نظر تجربیاتی رو داشته باشیم.
خیلیا می‌گن دنیا دو روزه و فلان؛ سؤال من از بعضیا اینه که چرا توی این دو روز؟! چرا آخه؟! ارزششو داره؟! ما که همین‌جوری هر روز داریم مردن رو زندگی می‌کنیم، پس دیگه چه درد بی‌درمونیه این اذیت و آزارا؟!
یه کم با هم مهربون باشیم...

#کفن_جیب_ندارد

می‌رود جان
می‌ماند روح
روان می‌شوی سوی پول
کجاست کفن
کزو پرسیم:
جیب‌هایت کو؟!
«ژرف آژنگ»