زامبی‌گونه

#یه_روز_ماجرایی_مستند

پیش‌نوشت: اگه اهل خوندن پست‌های بلند نیستید به شما توصیه نمی‌شود.

داستان از چند شب پیش شروع شد که دل من هوس رطب کرد :| (البته این تملیح داشت به شعر استاد «شماعی زاده»ی کبیر). به میرزای قمی گفتم پاشو بریم به همون تونلی که تا سرش رفتیم و از ترس برگشتیم یه چنتا عکس بندازیم بذاریم گَلِ دفترچه‌ی خاطرات مغزمون. اونم as usual پذیرفت (ینی یه همچین آدم پایه‌ایه ها). البته قرار بود دیروز بریم که به دلایل میرزایی (منسوب به میرزا) نشد و امروز سر ساعت 8‌صبح قرار رو گذاشتیم اینم سندش:

مدرک

آره دیگه اینجوری شد که امروز صبح پا شدیم و پس از صرف صبحانه‌ای به سوی مقصد شتافتیم اما...

ساعت 08:05 به میرزا زنگیدیم که به کجا چنین خرامان؟! و این‌جا بود که یکی از سخن بزرگان رو از ایشون شنیدیم: 3 دقیقه دیگه اونجام. حالا ببینیم 3 دقیقه شد چقدر:

تایمر

بعد از این که رسید معلوم شد تازه اون موقع که زنگ رو جواب داد، در حال پوشش کفشش بوده :| حالا نمی‌گم من خیلی وقت‌شناسم ولی این حجم از دیر کردن بی‌سابقه بود.

از اون‌جایی که به محیط زیست بسی اهمیت می‌دهیم سوار اتوبوس نظام اجتماعی (دوستان همکلاسی در موردش با خبرن) شدیم و منم با به رخ کشیدن علایق رنگی استاد میرزا سعی در تخریب شخصیت وی در بین خودم و خودش داشتم. جلوی پل بازارچه پیاده شدیم و پای پیاده پس از رد شدن از حرم مطهر به مکان :||| نزدیک شدیم.

توی راه میرزا گوشیش رو درآورد که یهو متوجه نکته‌ای صورتی شدم :|

وات د فاز؟!

مارک گوشی رو (از اونجایی که هیشکی هم نمی‌دونه چیه) سانسور کردم که نیان بگن تبلیغه. متن روی نکته منو کشته :||

خلاصه پس از مسخره بازی‌های زیاد و صحبت در مورد زندگی - که همون متالیکا باشه - بالاخره رسیدیم.

بازم اون ترس قبلی کمی گریبان ما رو گرفت ولی این بار غلبه کردیم بر وی و دل رو زدیم به تونل! اینم از دستاوردهاش:

در حال آماده شدن

اینجا در حال آماده‌سازی بودیم...

دستاورد

اون نقطه‌ی قرمز پیشونی حاصل از لیزر خیلی قشنگ شد به نظرم :)))))))

تنها در تونل

الان اینا رو می‌بینید نگید چه خودشیفته‌س همه‌ش اون بدبختو می‌کشونه به عکاسی‌ هااااا. هر چی بهش می‌گم بیا عکس بندازم برات گوشش بدهکار نیست می‌گه من عکس شاد دوست دارم. چه کنیم دیگه...

توی تونل یه حس غریبی به آدم دست می‌داد. یه سکوت همراه با صدای هوهومانند که کمتر جایی می شه پیدا کرد. یه چیزی که دلم خواست اون میون یه دوربین عکاسی بود. این گوشی بدبخت نمی‌تونه خوب صحنه‌ها رو ثبت کنه چه کنه بدبخت :( ان‌شاءالله بعد کنکور (در دفترچه‌ی پساکنکورنامه ثبت شده).

بعد از چنتا سلفی خصوصی بند و بساط رو جمع کردیم و راهی کتابفروشی شدیم تا میرزا نیازشو برآورده کنه. تا رسیدیم کتابو پیدا کرد و سِتاند. رفتیم سمت حرم تا کمی آب بخوریم ولی من به خاطر این که کیف رو می‌گشتن نرفتم تا یه وقت این اسلحه و نقاب رو نیابن. اون مأمور هم انسان خودنمک‌پنداری بود :(

میون راه یه جایی دیدیم که کباب لقمه رو به قیمتی بس ارزون می‌فروخت ما هم که گرسنه و ازخداخواسته چپیدیم تو تا بزنیم بر بدن. چسبید جاتون خالی.

نزدیکای ایستگاه اتوبوس یه شیرینی فروشی بود که نون خامه‌ایش ما رو مجذوب کرد و همون‌جا به زانو درآوردمون. اونم خریدیم و رفتیم یه فضای سبزی که viewیی رو به خیابون و پشت به پل داشت اما در اثنای رفتن با این نکته روبه‌رو شدیم :|

نکته رو بنگر

به قول جماعت اینستا، خودم نکته رو نشون دادم D: ینی ادبیاتش خرابم کرد...

به فضای سبز که وارد شدیم عده‌ای پیرمرد از نوعِ «عمویی کَلاسْ چندی؟!» دیدیم که با هم مشغول صحبت بودن و تنها کمی آن‌سوتر، خرامان‌رونده‌ای را...

نشستیم روی نیمکت آهنین و با احساسی پنبه‌ای شروع به خوردن آن شیرینِ لاکردار کردیم (فضا معنوی شدهاا)

کثیف کاری :|

میرزا کمی لچرکاری نمود ولی عجیب چسبید این شیرینی دوستانه. شراکتی شیرین بود :)

اتوبوسی در آن دوردست‌ها بود. به سویش روان شدیم و نرسیدیم؛ مجبور به پیاده‌روی شدیم آخر. توی راه کلی از این‌ور و اون‌ور گفتیم اما ای کاش تمام نمی‌شد این گشت و گذار.

آخرشم کتابشو پیش من جا گذاشت پسر سر به هوا.

در این میان جای یکی خالی بود. یک حس. یک... عشق [ |: crying like the spring cloud]

پی‌نوشت: برخی از تصاویر به دلیل کمبود کیفیت دوربین گوشی، اندکی دستکاری شده‌اند.

نظرات (۴)

۱۳ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۱۷
میرزا ا
ّبلی بلی ! خوش گذشت 
صابر
:)))
۱۲ اسفند ۹۴ ، ۲۰:۱۵
(ک) (شباهنگ)
خیلی خوب بود..
ولی ما رو راست خسته شدیم.   :)
صابر
خیلی لطف دارید.
خسته نباشید استاد :)
۱۲ اسفند ۹۴ ، ۲۰:۰۳
پریســـآتیـــــس : )
Un dasti ke angosht kard la khameye shirini ro bayad shekast :|
صابر
خخخخخ میرزاست دیگر رفیق قدیمی و باحال :)
۱۲ اسفند ۹۴ ، ۱۸:۳۵
سرباز جامانده
ضمن عرض اینکه به سلامتی.همیشه خوش باشید باید بگم خوشم میاد تفریحاتتونو فدای کنکور نمیکنید اخلاق پسندیده ایه .
صابر
لطف دارید شما. ما معتقدیم کنکور نباید به تفریح لطمه بزنه :) یه همچین آدمایی هستیم بالاخره...
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی