زامبی‌گونه

۱۳ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است.

#اینجاایران_پست_مرا_از_بیان_میبینید

این حجم از فیلترینگ بی‌سابقه‌س!

آقای فیلتراسیون خیلی گلی :))) ینی حجت را تمام کردی رفت اصن. خااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااک بر سررررررررررررررررررررررر من (!) اصن...

این تصویری از وبلاگ بانو مهشید هستش به آدرس: monday-crazy.blog.ir

برای خیلیا متأسفم خیلیااااااااااااااا

#سه_عددصحیح_وچهارده

همین الان اومدم به وب عزیزم سر بزنم دیدم به به چه سعادتی :))

حالا شاید بپرسی چه ربطی داره بی‌نمک :| [اینو از من به نصیحت داشته باش که طبق فرموده‌ی یکی از بزرگان، از قضاوت در مورد نمک دیگران اکیداً بپرهیز چون عواقب سختی داره D:]

اینم دلیلش:

100 × π = 314

از این اعجاز [!] که بگذریم، روز نسبتاً خوبی داشتم.

...و یک عصرانه به طعم نسکافه با مادر! وای که چه دلنشین است :))

#دیگه_شورشودرنیار_وگرنه_منم_شورمودرمیارم

برداشت از عنوان برای عموم [و حتی عمه‌م] آزاده [پوکرفیس]

تو که سینه‌ت خرابه سرخ‌کردنی هم می‌خوری، بیا خودم یه ترفند جدید یادت بدم واسه‌ی جلب توجه :) آخه خودتم که دیدی دیگه تأثیری نداره.

شدیم یه مشت تقلیدگرِ کورِ کور. به یه چیز جدید فکر کنید ملت. یه حرکتی بزنید. تا کی می‌خواید فالو کنید؟؟ تا کی می‌خواید دیده بشید؟؟ تا کی زندگی برای دیگران؟؟

شاعر:

دیگه صبر کنم چه وقت و تا کی؟

دیگه شاد باشم آخه چه‌جوری؟

+به یه اتفاق خوب نیازمندیم واسه افتادن واسه رخ دادن :)))

#یه_پاتوق_پیداکردم_واسه_نشستن_وشعرگفتن

سلام به بزرگواری که می‌خونه و از روی خساست نظر نمی‌ذاره :)

به کسی برمی‌خوره بخوره مهم نیست چون خسته شدم از توقع نداشتن از دیگران.

روز خوبی داشتم با «تنفس» کلی راه رفتیم فقط امیدوارم هرچه زودتر از فاز خستگیش بیاد بیرون و زندگیش همیشه همون‌جوری باشه که خودش دوست داره و احساس می‌کنه خوش‌حال و خوش‌بخته. ان‌شاءالله...

حاصل درگیری قلب و مغزم، امروز این بود:

شخم بزن

خاک غم‌گرفته‌ی دلم را

در عوضش

گل هدیه می‌دهم به تو

«ژرف آژنگ»

اگه زشتم، اگه بی‌ادبم، اگه پرمدعام، اگه هر کوفت دیگه به خودم مربوطه باشه؟؟؟ بسه هرچی جواب دادم به هرچی آدم دکان‌نشُسته...

#سلام_غریب_آشنا_حسی_بهت_ندارم_خواستی_بیا_نخواستی_نیا

سلام بزرگواری که می‌خونی و نظر نمی‌دی :)

سلام ژیگری که هنوزم داری بوقلمون‌ها رو می‌لیسی :))

و سلام ای موجود موش‌مرده‌ی همیشگی که داری تک‌خوری می‌کنی :)))

جاداشت به خیلی از افراد دیگه سلام می‌کردم که دیگه حسش نیست حیف اعصاب نیست آخه؟!

غمگین‌تر از غروب جمعه، روسفید شدنم به وسیله‌ی یه گنجیشک ساعت هشت شب و غایب بودن وضعیتم توی آزمون ورودی دوره‌ی راهنمایی سمپاد - که سندباد برازنده‌تره براش! - درحالی‌که با فلاکت تمام و استرس به سؤالات پاسخ دادم اینه که کنج خونه تنها نشسته باشم و بعضیا مثل بز بهم دروغ بگن! دوست داشتم از بارون چشمام - نه اونی که شورشو درآوردن مجازیای گرامی! - بنویسم. از خوبیای موهوم [!] جهان هستی بنویسم. از لحظات خوبی که نداشتم بنویسم اما نشد. ببخش که مثل تو خوش‌حال نیستم آخه مشکل اینه که بلد نیستم! خوش‌حالی رو میگم؟! نه دلبندم دروغ و دغل رو میگم :) قبلنا یادمه دل من یه اپسیلون شادی داشت. تکیه‌گاهم که بار سفر بست و رفت، شادی هم رفت. بعضیا قانع نیستن، می‌دونی. دوست ندارن یه چیزی رو با بقیه تقسیم کنن. خودخواهن. تنگ‌نظر و خسیس. گاهی هم پلید! می‌خوان مطلقاً مال خودشون باشه یه چیزایی. فضای فاز من افتضاحه، نه؟! :)

ارتباط انزجار افکار افگارم از احتمال اشتباه استقلال شباهت تو به موش مرده‌ی توی فاضلاب شهر خراب‌شده‌ی آوارم با مروت ناشی از محبت بی‌حد و حصر احمقانه‌م فقط عاشقانه دوست داشتن اونه [اگه فکر می‌کنی خواستم با این تتابع اضافات قدرت ادبی نداشتم رو به رخت بکشم همون بهتر بمونی توی اون فکر بسته و دنیای حقیرانه‌ت و به «مطمئن بودن» ارتقا بدیش]

درنیابد حال پخته هیچ خام/پس سخن کوتاه باید والسلام

#ارتباط_مستقیم_زلف_تو_با_زندگانی_من

جاری شو

سوی سکون خیال من و

اضطراب دست‌های خالی سرد سوزان در تب

گاهی نیز

لحظه لحظه‌ی جنون عقل‌مندانه‌ی نداشتن داشتنت

پیچ و تابش می‌دهم آری

تا شود شاید شبیه گردش هوهوی باد لابه‌لای گیسوی تو

نکند حتی یک‌بار قیچی بزنی

بند بند دلم را

زلفت زنجیر زندگانی‌ست مرا

«ژرف آژنگ»

بی‌ربط‌نوشت: با گذشت زمان، هیچی درست نمی‌شه. همه‌ش چرته باو (!) همونطور که هی گفتن بزرگ می‌شی یادت می‌ره، ما هم بزرگ شدیم و یادمون موند و این یادمون داد «واقعیت همیشه خلاف گفته‌هاشون خواهد بود» 😢😢😢

پی‌نوشت: دلم لک زده  یه بار با رایانه‌ی عزیزتر از گوشی متن بنگارم :|

متمم: جدیداً مثل قدیمام شدم 😱😕😶😉😏😂😒

#دغادغ_یا_همان_دغدغه_ها

گاهی دلش می خواهد سخنی نو بزند در این کهنگی افکار اما می‌ترسد از «تیریپ روش‌عن‌فکر»هایی که می‌آیند و شعرِکانت می‌سرایند. سبز سخن را به لجنی می‌گرایانند تا ثابت کنند من هم آری! من از تو بدبخت‌ترم و ...

گاهی می‌خواهد از دردهایش بنویسد اما می‌هراسد از بوقلمون‌لیس‌های در کمین که آی فلان و بهمان، تو بمان، توبمان :|

از نجات غریق‌هایی که خودشان غرقه‌اند می‌ترسد.

حرفش این است که از ترسوها بترسید ولی خودش می‌ترسد...

گاه می‌نویسد ولی دلش نمی‌آید منتشر کندش. می‌گوید نکند نشود آنچه باید می‌شد.

حال، می‌نویسد و پخش می‌کند و شاید می‌شود این که هست و شاید نباید که شاید...

پی‌نوشت: هر چه می‌خواهد دل تنگت بپرس :)