این روزها خودم هم نمیدانم پی چه چیزی میگردم.
گنگ و اصم شدهام. دلم میخواهد فریادی بزنم به بنفشی امید اما زردی یأس مرا بازمیدارد.
شنیدهام عادی است اینگونه احساسات شگفت در این
سن. گاهی خودم هم به این حرف میرسم؛ آنگاه که دمدمی میشود مزاجم و لحظهای خوشم
و لحظهای ناخوش.
دلم میخواهد بنویسم ولی نمیدانم از چه و از
که؟ شاید از آینده، از عشق، از معشوقی ک هست و نیست...
شرایط و اوضاع کنونی مرا بیمهابا به اینسو و
آنسو میکشانند. تقریباً شدهام بازیچهی دست تقدیر. خدا هم در همین نزدیکی است.
کمک میکند و هردم معجزه! همین که شبها میخوابم و صبحها برمیخیزم، همین که نفس
میکشم، زندهام، فکر میکنم و... .چه معجزهای از اینها بالاتر؟!
گرچه این کمکها بیمنت است ولی من هم کم، کم
نمیگذارم! شرمندهی درگاهشم...
نمیدانم این ره به کدام سو میبرد مرا اما هر
جا که هست، خوش آنجا...
نظرات (۳)