هیهات من الذله :|
خودم ۱۳۷
۰۲ آبان
علت نامگذاری این پست رو در زیر بخونید:
در شمس بودنت
ندارم هیج شک
ماندهام
مولانا
پروانه
یا که زمینم!
«ژرف آژنگ»
:))))) ملتفت نمیشه که چقدر دوستش دارم حتماً باید اینجوری بشم :|
میخوام یه استدلالی به سبک کتاب تعلیمات دینی دورهی دبیرستان انجام بدم.
مقدمهی1: یه روز معلمی به شاگردش گفت: بیا و روی تخته یه قطار بکش. دانشآموز رفت پای تخته و از اونجا که هنوز به مرحلهای نرسیده بود که بتونه قطار رو نقاشی کنه، یک ریل کشید و گفت: استاد تمومه! معلم نگاه عاقل اندر سفیهی کرد و گفت: قطاری نمیبینم :( دانشآموز هم گفت: استاد شما داشتید اون طرف رو نگاه میکردید که قطار رفت!
مقدمهی2: تا وقتی اون نبود، همه چیز سر جاش بود و زندگی روال عادی خودش رو داشت. از روزی که سر و کلهش پیدا شد، زندگی رو بر باد داد. حالا منم و زندگیِ برابر با هیچ. چیزی از زندگی نمونده که تقدیم کنم :(
نتیجه: دوستش دارم :|
اگه استدلال براتون منطقی نبود، بگید از وسایل کمک آموزشی [اصطلاح پرکاربرد دبیر ریاضی دورهی راهنمایی به معنای: تخته، شلنگ، فلک و ...] برای تفهیم استفاده کنم :)
یادمه همیشه تا یه بحثی رو پیش میکشیدم مادر میگفت: تو هنوز بچهای و منم از روی طبع هی ممانعت میکردم و یه عالمه دلیل از خودم میآوردم که نه من بزرگ شدم.
بعد از مدتی کم کم چوبهای خدا رو بر مغز پوکم حس کردم و هوشیار شدم نسبت به دنیای خودم. دیدم که ای دل غافل اصن هر چه هست از اوست! من چه باشم که بخوام اصن بحث پیش بکشم پیش مادر :(
یه مشکلی هست اونم اینه که دیر فهمیدم اما دیر فهمیدن بهتر از هرگز نفهیمدنه دیگه مگه نه؟!
امروز خبری نه چندان خوش بهم رسید که ای کاش میمردم و نمیرسید.
راستی، چه حالی دارد قدمزنان با مادر در خیابان، دست به دست، نگاه عابران :)
میدونم هرگز مادرم اینجا رو نمیخونه ولی [بعضیا فکر کنن ریاکاریه مهم نیس برام :) ] مادر جونم کف پات خیییییییییییلی ماهی خیلی خیلی خیلی ♥♥♥