#کنج_دنجی_با_جانان_با_مادر
صابر ۱۴۸
یادمه همیشه تا یه بحثی رو پیش میکشیدم مادر میگفت: تو هنوز بچهای و منم از روی طبع هی ممانعت میکردم و یه عالمه دلیل از خودم میآوردم که نه من بزرگ شدم.
بعد از مدتی کم کم چوبهای خدا رو بر مغز پوکم حس کردم و هوشیار شدم نسبت به دنیای خودم. دیدم که ای دل غافل اصن هر چه هست از اوست! من چه باشم که بخوام اصن بحث پیش بکشم پیش مادر :(
یه مشکلی هست اونم اینه که دیر فهمیدم اما دیر فهمیدن بهتر از هرگز نفهیمدنه دیگه مگه نه؟!
امروز خبری نه چندان خوش بهم رسید که ای کاش میمردم و نمیرسید.
راستی، چه حالی دارد قدمزنان با مادر در خیابان، دست به دست، نگاه عابران :)
میدونم هرگز مادرم اینجا رو نمیخونه ولی [بعضیا فکر کنن ریاکاریه مهم نیس برام :) ] مادر جونم کف پات خیییییییییییلی ماهی خیلی خیلی خیلی ♥♥♥
نظرات (۲)