زامبی‌گونه

۱۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «#انتقاد» ثبت شده است.

#کمی_شعور_کمی_فرهنگ

بعضیام هستن، نه شعور دارن، نه فرهنگ. حتی یه مثقال!

اسمشونو نمی‌برم. شاید خودشون خوندن و فهمیدن که چی کار کردن.

اول با ایشونی که گفته بود مطلب من در مورد «چرا وبلاگ‌نویس شدم» بی‌مزه و لوس بوده:

بهم گفتید که حلال کنم و یه معذرت‌خواهی هم بدهکارید. خب با عرض معذرت لوس و بی‌مزه خودتی وبلاگ‌ندیده‌ی تازه به دوران رسیده :) حداقل یه کم فهم و شعور داشته باش اینو به صورت خصوصی به خودم بگو نه این که توی وبلاگ خودت جار بزنی. اگه انتقاد آزاده، پس جوابش هم آزاده. جواب خون، خونه!

دوم با اوشونی که گفتن مصرف داخلی:

اونش به خودم مربوطه. جنابعالی مجبور نیستی بیای وب منو بخونی. می‌تونی نظرتو واسه خودت نگه‌داری. نظر دادن، هر چند به صورت آزاد، چارچوب‌های خودشو داره. الان منم بیام زیر یه مطلبت بگم: بی‌مصرف :| :/ خوبه؟؟؟

اعصاب نیست، آررررررررررره

شب خوش :)

بعضی از عزیزان هم که جواب نظرات قبلی‌شون رو ندادم ازشون معذرت می‌خوام به زودی زود جواب می‌دم یه کم مشغولم...

#باگ_نامه

اثر: شیخنا ابوالخشتک ثانی خشتک السرّه

پیش‌نوشت: باگ(bug): مشکل، اختلال (به خصوص در دانش نرم‌افزار)
اونایی که منو تا حدودی می‌شناسن می‌دونن من کلاً تا شور یه چیزی رو درنیارم ول کن نیستم مثل اینایی که یه ماهه دارن پستِ «خدای جذابیت» می‌ذارن.
قضیه از این قراره که ادبیات هم مثل بقیه‌ی دانش‌ها درهای ناگشوده‌ی زیادی داره. یکی از مشکلاتی که از یک سال و نیم پیش دارم باهاش دست و پنجه نرم می‌کنم آرایه‌ی تضاد هستش. نَمی‌دونم (بدبختیمُم همینه آقو نَمی‌دونم) چرا باید واژه‌ای مثل تنگ در زبان فارسی پا به عرصه می‌نهاد که از اون طرف هم واژه‌ی گشاد پا به میدون بذاره در نقش متضادش و آهاااااان این مشکل لاینحل رو به وجود بیاره:
ببینید خیلی ساده‌ست؛ یه حسی وجود داره به نام دلتنگی که بشر در اثر دوری از افرادی از قبیل خونواده، اقوام و دوستان (در موارد بسیار نادر هم گل روی یار O_o) دچارش میشه. حالا سؤال بنده‌ی حقیر اینجاست که آیا وقتی یکی از همون افراد خیلی زیاد در نزدیکی ما باشه، ما حسی به نام دلگشادی بهمون دست می‌ده؟! اصن داریم؟! بعدشم مگه توی مراحل ابتدایی زبان فارسی دبیرستان نمی‌گیم زبان زایایی داره؟ خوب حالا کوشش اون زایایی؟!؟! چرا ما رو توی این موقعیت قرار می‌دن؟ لابد اینم واسه تورّمه؟ یا شایدم به خاطر گروه One Direction؟؟ نکنه تقصیر Justin Bieber بوده؟؟؟ مقصر مریلین منسون که نیست؟؟؟؟ کار، کارِ آمریکاست من که می‌دونم D: این حجم از خودپرسشی بی‌سابقه‌ست :|

پی‌نوشت: این نوشته از وبلاگ دسته‌جمعی‌مون منتقل شده به این‌جا و با اندکی تغییر.
ادامه خواهد داشت...

#حرف_بزن_برام_حرفاتو_گوش_میکنم

عنوان هیچ ربطی به مطلب نداره :)

 این متن انتقادی از اجتماع و قانونه و در اون از کلمات تقریباً رکیک استفاده شده پس خوندنش به افراد با ادب عزیز توصیه نمی‌شه به هیچ وجه. اینو گفتم که اگه کسی گفت چه بی ادبی بهش بگم بی ادب تویی که خوندیش :)

با هندزفری - که همدم مزخرفترین و تنهاترین لحظات زندگیمه - داشتم نزدیکای حرم می‌رفتم به سمت کتابخونه که یهویی یکی زد روی شونه‌م. پنبه از گوش درآوردم که بشنوم کیه و چی می‌گه که دیدم یه سربازه و گفت: افغانیی؟! من پوزخند زدم و گفتم: ولمون کن باو دوباره جلومو گرفت گفت: افغانیی؟! یه نگاهی که صدتا فحش ناموسی پشتش قایم بود بهش کردم و گفتم: نه نه.

یاد اثر جاوید «هیچکس» افتادم که می‌گفت: اینجا تهرانه ینی شهری که... و به خودم گفتم باید تهرانشو به ایران تغییر بدیم. یکی نبود بگه مرتیکه مگه تو بابات خواهر نداره؟! حریم خصوصی سرت می‌شه حیوون؟! احترام چی؟؟ با بز که حرف نمی‌زنی افغانیی ینی چی؟! زبون نفهم بیشعور. به ترتیب از مافوقت تا بالاترین مافوق مافوقت رو باید ب ر ی ن م به سرتاپاش که سربازی مثل تو رو تحویل جامعه داده. بعدشم مگه اینجا سر و صاحاب نداره که باید بیای جلوی طرفو بگیری بعد ازش بپرسی که افغانیه یا نه؟! قانونمون شده د س ت خ ر؟؟؟؟؟

از حرص کردن من که خیلی هم به جاست بگذریم، توی قم خیلی از اتباع غیرقانونین و + من چشام انقدر درشت هست که به افغانیا شباهتی نداشته باشم.

حالا دقیقاً دو قدم جلوتر از من یک جفت BF و GF دست در دست داشتن رمانتیک و ریلکس راس راس قدم می‌زدن. چرا از اونا نپرسید شما نامزدید؟؟؟؟ شانس نیس که وگرنه اسمم شامس الله بود...

#عقب_افتاده_ای_یا_خودتو_انداختی_عقب

از چپ چپ نگاه کردن پیرمرد -که در جوانیش هر کاری خواسته کرده و حالا فاز الهی العفو فرا گرفته او را - داخل اتوبوس به من و هندزفری که در گوشم است و گاهی زمزمه می‌کنم نوای جان‌فزای «جیمز هتفیلد» فقید یا شاید هم استاد «پیتبول» که بگذریم،

از فحاشی یک روحانی که بر سر نشستن با جوانکی دعوایش شد [باز هم] در اتوبوس که بگذریم،

از عکس‌های روش‌عن‌فکرانه‌ی محو در افق به حالت خلسه‌ی کلنگ‌های اینستا که در واقعیت بعضی‌هایشان را می‌شناسم که دارند در دنیای مجازی برای یافتن کار سگ‌دو می‌زنند که بگذریم،

می‌رسیم به ماجرای امروزِ من و خیابان روبه‌روی کتابخانه:

خودرویی پلاک تهران داشت مثل اسب رم‌کرده در خیابانی که ماکسیمم [دوستان پارسی‌دوست اشاره می‌کنند بگو: بیشینه] سرعت 40K [برای اهالی اینستا آشناتر است] متر بر ساعت جلوکشیده‌ است، می‌تازاند که موتوری همشهری از کنارش رد شد و فریاد: هووووووووووو از داخل ماشین بلند شد. همین که موتوری گرامی پا روی ترمز گذاشت، ماست مرد داخل خودرو را کیسه‌شده یافتم.

یاد سخنی تلخ از یک پایتخت‌نشین افتادم که هنگام اقامتی چندروزه در آن‌جا به گوشم خورد: قمیام مگه آدمن که بخوان سواری کنن؟؟

ما با خودمان هم سر جنگ داریم. یادمان نرود پیش و بیش از هرچیز همگی در یک کشور زندگی می‌کنیم. روستایی‌هایی را می‌شناسم که از صدتا بچه‌شهری بیش‌تر بارشان است اما بچه‌شهری مذکور فقط باردار است!

این را هم یادمان نرود که ببینیم از کجا آمده‌ایم! چه President Obama باشی، چه شاخ اینستا و چه یک انسان معمولی، روزی کلاً نبوده‌ای!!! پس کمی کنارتر، بگذار باد بیاید :)

#دیگه_شورشودرنیار_وگرنه_منم_شورمودرمیارم

برداشت از عنوان برای عموم [و حتی عمه‌م] آزاده [پوکرفیس]

تو که سینه‌ت خرابه سرخ‌کردنی هم می‌خوری، بیا خودم یه ترفند جدید یادت بدم واسه‌ی جلب توجه :) آخه خودتم که دیدی دیگه تأثیری نداره.

شدیم یه مشت تقلیدگرِ کورِ کور. به یه چیز جدید فکر کنید ملت. یه حرکتی بزنید. تا کی می‌خواید فالو کنید؟؟ تا کی می‌خواید دیده بشید؟؟ تا کی زندگی برای دیگران؟؟

شاعر:

دیگه صبر کنم چه وقت و تا کی؟

دیگه شاد باشم آخه چه‌جوری؟

+به یه اتفاق خوب نیازمندیم واسه افتادن واسه رخ دادن :)))

#دغادغ_یا_همان_دغدغه_ها

گاهی دلش می خواهد سخنی نو بزند در این کهنگی افکار اما می‌ترسد از «تیریپ روش‌عن‌فکر»هایی که می‌آیند و شعرِکانت می‌سرایند. سبز سخن را به لجنی می‌گرایانند تا ثابت کنند من هم آری! من از تو بدبخت‌ترم و ...

گاهی می‌خواهد از دردهایش بنویسد اما می‌هراسد از بوقلمون‌لیس‌های در کمین که آی فلان و بهمان، تو بمان، توبمان :|

از نجات غریق‌هایی که خودشان غرقه‌اند می‌ترسد.

حرفش این است که از ترسوها بترسید ولی خودش می‌ترسد...

گاه می‌نویسد ولی دلش نمی‌آید منتشر کندش. می‌گوید نکند نشود آنچه باید می‌شد.

حال، می‌نویسد و پخش می‌کند و شاید می‌شود این که هست و شاید نباید که شاید...

پی‌نوشت: هر چه می‌خواهد دل تنگت بپرس :)

#نظر_ندی_سنگین_و_رنگین_تری

توی سالی که گذشت، موسیقی نقشی گسترده داشت. هم توی رسانه‌ی ملی ( :| ) و هم اونور آب. چیزی که مثل همیشه بین ما به چشم می‌خورد نظرات کوبنده و سازنده (برداشت بد نشه. اینجوری فکر کنید که مثلاً یه ملکی کلنگیه و می‌خوان بکوبن و بعد بسازنش!) بود که با حجم‌هایی بی‌سابقه هجوم می‌آورد به سمت موسیقی‌دانان ما. باز هم می‌گم چه مجاز و چه غیرمجاز.

بد نیست بعضیا یاد بگیرن همونطور که اگه آقای ون هلمونت اقدام به اثبات نظریه‌ی به ظاهر تمسخرآمیز خلق‌الساعه نمی‌کرد - با اون آزمایش‌های «به ظاهر احمقانه» - ما اصول تحقیق رو یاد نمی‌گرفتیم و علم زیست‌شناسی عقب میفتاد و خدا رو چه دیدید اصلاً شاید پیشرفتی هم نمی‌کرد، اگه این اساتید موسیقی که توی شبکه‌های اجتماعی مورد تمسخر قرار گرفتن، نبودن اون جوجه‌هایی که گوشت‌کوبیده رو از یه چیز دیگه تشخیص نمی‌دن و الان ادعای فهم و درک موسیقی‌شون می‌شه نمی‌تونستن بگن دیب دمینی چه برسه به این که بخوان بیان و موسیقی رو مورد نقد قرار بدن!!! بله عزیزم با تویی هستم که با سینه‌ی خرابت سرخ‌کردنی هم می‌خوری D:

بد نیست یاد بگیریم هر جایی نظر دادن لازم نیست. اگه «هنگام شنا مثل یه دست و پا چلفتی/بپا به دهن کوسه نیفتی» از استاد شماعی‌زاده نبود الان «یکی هست تو قلبم» هم نبود. بدنیست به اشتباهات گذشتگان احترام بذاریم جای این که به تمسخرشون بپردازیم.

همین چیزاست که بین آدما فرق می‌ذاره. همین فهمیدنای ساده‌ست. خوب بودن الزاماً اذیت نکردن و فحاشی کردن نیست!

این همه دم از فرهنگ زده می‌شه در حالی که...