زامبی‌گونه

۱۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «#بهترین_دوست» ثبت شده است.

#داریم_غریبه_ها_رو_می_کشیم

پس اونایی رو که دوست داریم نمی‌کُشیم ...

-قسمتی از بیانات مریلین منسون فقید

یه بخشی دارم اضافه می‌کنم به وبلاگ عزیزم به نام #تنفس و می‌خوام از دلنوشته‌هام برای #بهترین_دوست که مثل نفسه برام بنویسم :)

خدایا ناموسن یه کاری کن امروز به خیر و خوشی تموم بشه.

خطابه‌نوشت: میرزا اگه از اون نظرایی که خودم و خودت می‌دونی بنویسی زیر این پست یا اون صفحه، خُش خُشَک می‌برمت رو تشک + اون تایم رو هم افشا می‌کنم D:

#کنج_دنجی_با_جانان_با_مادر

یادمه همیشه تا یه بحثی رو پیش می‌کشیدم مادر می‌گفت: تو هنوز بچه‌ای و منم از روی طبع هی ممانعت می‌کردم و یه عالمه دلیل از خودم می‌آوردم که نه من بزرگ شدم.

بعد از مدتی کم کم چوب‌های خدا رو بر مغز پوکم حس کردم و هوشیار شدم نسبت به دنیای خودم. دیدم که ای دل غافل اصن هر چه هست از اوست! من چه باشم که بخوام اصن بحث پیش بکشم پیش مادر :(

یه مشکلی هست اونم اینه که دیر فهمیدم اما دیر فهمیدن بهتر از هرگز نفهیمدنه دیگه مگه نه؟!

امروز خبری نه چندان خوش بهم رسید که ای کاش می‌مردم و نمی‌رسید.

راستی، چه حالی دارد قدم‌زنان با مادر در خیابان، دست به دست، نگاه عابران :)

می‌دونم هرگز مادرم این‌جا رو نمی‌خونه ولی [بعضیا فکر کنن ریاکاریه مهم نیس برام :) ] مادر جونم کف پات خیییییییییییلی ماهی خیلی خیلی خیلی ♥♥♥

#سه_عددصحیح_وچهارده

همین الان اومدم به وب عزیزم سر بزنم دیدم به به چه سعادتی :))

حالا شاید بپرسی چه ربطی داره بی‌نمک :| [اینو از من به نصیحت داشته باش که طبق فرموده‌ی یکی از بزرگان، از قضاوت در مورد نمک دیگران اکیداً بپرهیز چون عواقب سختی داره D:]

اینم دلیلش:

100 × π = 314

از این اعجاز [!] که بگذریم، روز نسبتاً خوبی داشتم.

...و یک عصرانه به طعم نسکافه با مادر! وای که چه دلنشین است :))

#یه_پاتوق_پیداکردم_واسه_نشستن_وشعرگفتن

سلام به بزرگواری که می‌خونه و از روی خساست نظر نمی‌ذاره :)

به کسی برمی‌خوره بخوره مهم نیست چون خسته شدم از توقع نداشتن از دیگران.

روز خوبی داشتم با «تنفس» کلی راه رفتیم فقط امیدوارم هرچه زودتر از فاز خستگیش بیاد بیرون و زندگیش همیشه همون‌جوری باشه که خودش دوست داره و احساس می‌کنه خوش‌حال و خوش‌بخته. ان‌شاءالله...

حاصل درگیری قلب و مغزم، امروز این بود:

شخم بزن

خاک غم‌گرفته‌ی دلم را

در عوضش

گل هدیه می‌دهم به تو

«ژرف آژنگ»

اگه زشتم، اگه بی‌ادبم، اگه پرمدعام، اگه هر کوفت دیگه به خودم مربوطه باشه؟؟؟ بسه هرچی جواب دادم به هرچی آدم دکان‌نشُسته...

#ری_استارت

با سلام و تبریک نوروز باستانی و آرزوی خوش گذشت سال پیش رو :)

+ عرض معذرت از دوستان عزیز که نتونستم نوشته‌های جدیدشون رو بخونم :|

بهار تو را که می‌بیند

شکوفه می‌کند از ذوق

آغازی دوباره

بر پایانی

یکباره

تو دلیل سرود بلبلکانی

بر سر شاخه

«ژرف آژنگ»

پی‌نوشت: تقدیمش می‌کنم به بهترین دوست بی‌شعورم که نمی‌تونه این‌جا بخونه D:

#در_حال_نوشتن

دیگه نمی‌تونم در این حال ببینم یکی از دوستانو :'(

خوش‌حالم که این کار باعث پیشرفتشه :)

موفق باشه + موفق باشید

#یه_روز_ماجرایی_مستند

پیش‌نوشت: اگه اهل خوندن پست‌های بلند نیستید به شما توصیه نمی‌شود.

داستان از چند شب پیش شروع شد که دل من هوس رطب کرد :| (البته این تملیح داشت به شعر استاد «شماعی زاده»ی کبیر). به میرزای قمی گفتم پاشو بریم به همون تونلی که تا سرش رفتیم و از ترس برگشتیم یه چنتا عکس بندازیم بذاریم گَلِ دفترچه‌ی خاطرات مغزمون. اونم as usual پذیرفت (ینی یه همچین آدم پایه‌ایه ها). البته قرار بود دیروز بریم که به دلایل میرزایی (منسوب به میرزا) نشد و امروز سر ساعت 8‌صبح قرار رو گذاشتیم اینم سندش:

مدرک

آره دیگه اینجوری شد که امروز صبح پا شدیم و پس از صرف صبحانه‌ای به سوی مقصد شتافتیم اما...

ساعت 08:05 به میرزا زنگیدیم که به کجا چنین خرامان؟! و این‌جا بود که یکی از سخن بزرگان رو از ایشون شنیدیم: 3 دقیقه دیگه اونجام. حالا ببینیم 3 دقیقه شد چقدر:

تایمر

بعد از این که رسید معلوم شد تازه اون موقع که زنگ رو جواب داد، در حال پوشش کفشش بوده :| حالا نمی‌گم من خیلی وقت‌شناسم ولی این حجم از دیر کردن بی‌سابقه بود.

از اون‌جایی که به محیط زیست بسی اهمیت می‌دهیم سوار اتوبوس نظام اجتماعی (دوستان همکلاسی در موردش با خبرن) شدیم و منم با به رخ کشیدن علایق رنگی استاد میرزا سعی در تخریب شخصیت وی در بین خودم و خودش داشتم. جلوی پل بازارچه پیاده شدیم و پای پیاده پس از رد شدن از حرم مطهر به مکان :||| نزدیک شدیم.

توی راه میرزا گوشیش رو درآورد که یهو متوجه نکته‌ای صورتی شدم :|

وات د فاز؟!

مارک گوشی رو (از اونجایی که هیشکی هم نمی‌دونه چیه) سانسور کردم که نیان بگن تبلیغه. متن روی نکته منو کشته :||

خلاصه پس از مسخره بازی‌های زیاد و صحبت در مورد زندگی - که همون متالیکا باشه - بالاخره رسیدیم.

بازم اون ترس قبلی کمی گریبان ما رو گرفت ولی این بار غلبه کردیم بر وی و دل رو زدیم به تونل! اینم از دستاوردهاش:

در حال آماده شدن

اینجا در حال آماده‌سازی بودیم...

دستاورد

اون نقطه‌ی قرمز پیشونی حاصل از لیزر خیلی قشنگ شد به نظرم :)))))))

تنها در تونل

الان اینا رو می‌بینید نگید چه خودشیفته‌س همه‌ش اون بدبختو می‌کشونه به عکاسی‌ هااااا. هر چی بهش می‌گم بیا عکس بندازم برات گوشش بدهکار نیست می‌گه من عکس شاد دوست دارم. چه کنیم دیگه...

توی تونل یه حس غریبی به آدم دست می‌داد. یه سکوت همراه با صدای هوهومانند که کمتر جایی می شه پیدا کرد. یه چیزی که دلم خواست اون میون یه دوربین عکاسی بود. این گوشی بدبخت نمی‌تونه خوب صحنه‌ها رو ثبت کنه چه کنه بدبخت :( ان‌شاءالله بعد کنکور (در دفترچه‌ی پساکنکورنامه ثبت شده).

بعد از چنتا سلفی خصوصی بند و بساط رو جمع کردیم و راهی کتابفروشی شدیم تا میرزا نیازشو برآورده کنه. تا رسیدیم کتابو پیدا کرد و سِتاند. رفتیم سمت حرم تا کمی آب بخوریم ولی من به خاطر این که کیف رو می‌گشتن نرفتم تا یه وقت این اسلحه و نقاب رو نیابن. اون مأمور هم انسان خودنمک‌پنداری بود :(

میون راه یه جایی دیدیم که کباب لقمه رو به قیمتی بس ارزون می‌فروخت ما هم که گرسنه و ازخداخواسته چپیدیم تو تا بزنیم بر بدن. چسبید جاتون خالی.

نزدیکای ایستگاه اتوبوس یه شیرینی فروشی بود که نون خامه‌ایش ما رو مجذوب کرد و همون‌جا به زانو درآوردمون. اونم خریدیم و رفتیم یه فضای سبزی که viewیی رو به خیابون و پشت به پل داشت اما در اثنای رفتن با این نکته روبه‌رو شدیم :|

نکته رو بنگر

به قول جماعت اینستا، خودم نکته رو نشون دادم D: ینی ادبیاتش خرابم کرد...

به فضای سبز که وارد شدیم عده‌ای پیرمرد از نوعِ «عمویی کَلاسْ چندی؟!» دیدیم که با هم مشغول صحبت بودن و تنها کمی آن‌سوتر، خرامان‌رونده‌ای را...

نشستیم روی نیمکت آهنین و با احساسی پنبه‌ای شروع به خوردن آن شیرینِ لاکردار کردیم (فضا معنوی شدهاا)

کثیف کاری :|

میرزا کمی لچرکاری نمود ولی عجیب چسبید این شیرینی دوستانه. شراکتی شیرین بود :)

اتوبوسی در آن دوردست‌ها بود. به سویش روان شدیم و نرسیدیم؛ مجبور به پیاده‌روی شدیم آخر. توی راه کلی از این‌ور و اون‌ور گفتیم اما ای کاش تمام نمی‌شد این گشت و گذار.

آخرشم کتابشو پیش من جا گذاشت پسر سر به هوا.

در این میان جای یکی خالی بود. یک حس. یک... عشق [ |: crying like the spring cloud]

پی‌نوشت: برخی از تصاویر به دلیل کمبود کیفیت دوربین گوشی، اندکی دستکاری شده‌اند.