۲۷ مطلب با کلمهی کلیدی «#خدایا_ممنونم» ثبت شده است.
۳۰
بهمن
سر بذار روی شونههام
تا بگم آروم از غصههام
تا بگم چی اومد به سرم
رفت چرا نازنین دلبرم
تا محتاج یه کار اینترنتی نشن،
تا توی یه مشکل زبان انگلیسی گیر نیفتن،
تا توی گوشیشون به بنبست نرسن،
تا تنهای تنها نشن عییییییییین من،
تا نیاز به یه همدل برای درددل نداشته باشن،
نیستن،
نیستن
و نیستن...
اینجا منم و تنهاییام و خدایی که در این نزدیکیست اما دور!
پینوشت: یه حرفایی هستن مثل خوره به جون آدم میفتن و تا گفته نشن، راحت نمیشیم. الان کمی، فقط کمی راحتترم...
۲۷
بهمن
نه واقعاً که چی؟!
الان این کارت شوخی بود مثلاْ؟! تو آدمی؟؟
بهم بگو بیجنبه. باشه. اما تو شعور نداری دلیل بیجنبه بودن من نیست.
چندبار بهت گفتم از این حالات بیا بیرون؟؟؟؟
الان خوب شد؟ دل من شکست میفهمی؟؟!!!
با اون علایق رنگیت :(
چی بهت بگم؟! چی کارت کنم؟!
اسم خودتم میذاری دوست؟!
خدایا از تو هم ممنونم این وسط. از همه انتظار داشتم جز تو
خوب بلدی منو ایستگاه کنی...
۲۵
بهمن
آره دیگه عنوان کاملاً گویاست.
امروز منو کشت. نابودم کرد. آرزوهامو، دنیامو، خاطراتِ نداشتمو ...
مشکلی نیست من ازش راضیم. حق بهش نمیدم اما راضیم.
امیدوارم خوشبخت بشه هر جا که هست.
این تهِ ته، یه کم خوشحالم. آخه یکی یهجوری پا به زندگیم گذاشت و جای اونو پر کرد که انگار امداد غیبی بود.
خدایا چقدر خوبی آخه؟ چقدرررررررر؟؟؟؟ :)
۱۹
بهمن
خدایا! خداوندگارا!
میدونم کم، کم نذاشتم ولی تو بخشندهای و دلسوز
و خیرخواه :)
خیلی تابلو بود خودمو واست لوس کردم نه؟! :|
خودت میدونی دیگه ته دلم چی میخوام.
اگه بشه، میشه بهترین هدیهی تولد کل عمرم.
قسم نمیدمت که نشد بگم فلان ولی انصافاً... آره
دیگه...
میشه شما هم دعا کنید خدا حداقل به خاطر دیگران هم که شده
اونی که میخوام بهم بده؟!
۱۹
بهمن
هجده سال پیش...
یکشنبه بود. همین ساعت و دقیقه. همین 10:25. چه
خوش، چه ناخوش، آمدم!
این مطلب تنها جهت یادگاری ماندن است...
۱۶
بهمن
این روزها خودم هم نمیدانم پی چه چیزی میگردم.
گنگ و اصم شدهام. دلم میخواهد فریادی بزنم به بنفشی امید اما زردی یأس مرا بازمیدارد.
شنیدهام عادی است اینگونه احساسات شگفت در این
سن. گاهی خودم هم به این حرف میرسم؛ آنگاه که دمدمی میشود مزاجم و لحظهای خوشم
و لحظهای ناخوش.
دلم میخواهد بنویسم ولی نمیدانم از چه و از
که؟ شاید از آینده، از عشق، از معشوقی ک هست و نیست...
شرایط و اوضاع کنونی مرا بیمهابا به اینسو و
آنسو میکشانند. تقریباً شدهام بازیچهی دست تقدیر. خدا هم در همین نزدیکی است.
کمک میکند و هردم معجزه! همین که شبها میخوابم و صبحها برمیخیزم، همین که نفس
میکشم، زندهام، فکر میکنم و... .چه معجزهای از اینها بالاتر؟!
گرچه این کمکها بیمنت است ولی من هم کم، کم
نمیگذارم! شرمندهی درگاهشم...
نمیدانم این ره به کدام سو میبرد مرا اما هر
جا که هست، خوش آنجا...