زامبی‌گونه

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «#گفتگو» ثبت شده است.

خندید و رفت

+فرشته‌ی بیداری: روز بخیر، امروز چی میل دارید؟
-من: همون همیشگی :)
+غم خونِتون بالا رفته‌ها! هنوزم میخواید ادامه بدید؟
-عوهوم :)

هیهات من الذله :|

+آقا
-هوم
+پسرم
-هومم
+عزیز پاشو آخرشه!
-هوووممم؟!
+پاشو ایستگاه آخره دیگه :(
-آخ[خمیازه] ببخشید، ایستگاه آخرِ چی؟!
+تا الان فکر می‌کردم من خیلی داغونم! پاشو پسر پاشو. کرایه هم نمیخواد بدی. برو خدا پشت و پناهت
...
حالا بگذریم از این.
از مشابهاش هم بگذریم.
کلاً از بدبختی و اینا بگذریم دیگه :(
[در حال تفکر]
عی بابا. اینجوری که از همه‌ی زندگی باید گذشت :| بازم عیبی نداره خو. خودمو که دارم :)♥♥
دلیلِ عنوان نوشت: یه گوشی راه ارتباطی با رفیقمون بود اونم امروز ترکید. فدای سرم، هوم؟ تا شقایق هست زندگی باید کرد! [شقایق نبود هم چشمم کور، دندم نرم، زندگی می‌کنم.] والللللا!
کامینگ سون نوشت: یه پست شیخ و مریدان میذارم امشب، کسی حال کرد بخونه :)
-تاتا

#از_این_بحثای_یهویی

دیشب از فوتبال که برمی‌گشتیم با یکی از دوستان سر صحبتی باز شد بسی جالب. از من پرسید: زندگی رو بخوای توی یه کلمه معنا کنی چی می‌گی؟! کمی فکر کردم و توپو انداختم توی زمین خودش و گفتم: اول تو بگو! جواب داد: زمان. گفتم: خوب چرا؟! گفت: کسی که قدر زمان رو بدونه همیشه سعی می‌کنه زندگیش ایده‌آل باشه. گفتم: خوب من می‌گم...

کمی مکث کردم چون قاعدتاً باید حرف حساب می‌زدم...

-من می‌گم زندگی یعنی مرگ!

+چه‌قدر منفی‌نگری.

-خوب منم دلیل خودمو دارم. ببین همه چیز مردنیه! انرژی که توی پاهامونه، خودمون، حتی همون زمانی که گفتی و در کل همه چیز. هر چه‌قدر هم یه چیز موندنی باشه ته تهش یه روزی تموم می‌شه.

+جالبه!

-پس چی! خوبیش اینه که وقتی فکر کنی به این که همه چیز مردنیه و اینو با تموم وجودت درک کنی سعی می‌کنی تا هست بهترین استفاده رو ازش ببری. پس منفی‌نگری هم نیست.

خوش‌بختانه ایشون از اون افراد «اجازه بده قانع نشم» نبود و حرفم رو قبول کرد. شاید مشکلاتی داشته باشه بالاخره من که همه‌چیزدون نیستم ولی تا الان مثال نقضی پیدا نکردم.

1- همه چیز مردنیه پس قدر همه چیو بدونیم.

2- برای همدیگه دعا کنیم.

#یه_روز_ماجرایی_مستند

پیش‌نوشت: اگه اهل خوندن پست‌های بلند نیستید به شما توصیه نمی‌شود.

داستان از چند شب پیش شروع شد که دل من هوس رطب کرد :| (البته این تملیح داشت به شعر استاد «شماعی زاده»ی کبیر). به میرزای قمی گفتم پاشو بریم به همون تونلی که تا سرش رفتیم و از ترس برگشتیم یه چنتا عکس بندازیم بذاریم گَلِ دفترچه‌ی خاطرات مغزمون. اونم as usual پذیرفت (ینی یه همچین آدم پایه‌ایه ها). البته قرار بود دیروز بریم که به دلایل میرزایی (منسوب به میرزا) نشد و امروز سر ساعت 8‌صبح قرار رو گذاشتیم اینم سندش:

مدرک

آره دیگه اینجوری شد که امروز صبح پا شدیم و پس از صرف صبحانه‌ای به سوی مقصد شتافتیم اما...

ساعت 08:05 به میرزا زنگیدیم که به کجا چنین خرامان؟! و این‌جا بود که یکی از سخن بزرگان رو از ایشون شنیدیم: 3 دقیقه دیگه اونجام. حالا ببینیم 3 دقیقه شد چقدر:

تایمر

بعد از این که رسید معلوم شد تازه اون موقع که زنگ رو جواب داد، در حال پوشش کفشش بوده :| حالا نمی‌گم من خیلی وقت‌شناسم ولی این حجم از دیر کردن بی‌سابقه بود.

از اون‌جایی که به محیط زیست بسی اهمیت می‌دهیم سوار اتوبوس نظام اجتماعی (دوستان همکلاسی در موردش با خبرن) شدیم و منم با به رخ کشیدن علایق رنگی استاد میرزا سعی در تخریب شخصیت وی در بین خودم و خودش داشتم. جلوی پل بازارچه پیاده شدیم و پای پیاده پس از رد شدن از حرم مطهر به مکان :||| نزدیک شدیم.

توی راه میرزا گوشیش رو درآورد که یهو متوجه نکته‌ای صورتی شدم :|

وات د فاز؟!

مارک گوشی رو (از اونجایی که هیشکی هم نمی‌دونه چیه) سانسور کردم که نیان بگن تبلیغه. متن روی نکته منو کشته :||

خلاصه پس از مسخره بازی‌های زیاد و صحبت در مورد زندگی - که همون متالیکا باشه - بالاخره رسیدیم.

بازم اون ترس قبلی کمی گریبان ما رو گرفت ولی این بار غلبه کردیم بر وی و دل رو زدیم به تونل! اینم از دستاوردهاش:

در حال آماده شدن

اینجا در حال آماده‌سازی بودیم...

دستاورد

اون نقطه‌ی قرمز پیشونی حاصل از لیزر خیلی قشنگ شد به نظرم :)))))))

تنها در تونل

الان اینا رو می‌بینید نگید چه خودشیفته‌س همه‌ش اون بدبختو می‌کشونه به عکاسی‌ هااااا. هر چی بهش می‌گم بیا عکس بندازم برات گوشش بدهکار نیست می‌گه من عکس شاد دوست دارم. چه کنیم دیگه...

توی تونل یه حس غریبی به آدم دست می‌داد. یه سکوت همراه با صدای هوهومانند که کمتر جایی می شه پیدا کرد. یه چیزی که دلم خواست اون میون یه دوربین عکاسی بود. این گوشی بدبخت نمی‌تونه خوب صحنه‌ها رو ثبت کنه چه کنه بدبخت :( ان‌شاءالله بعد کنکور (در دفترچه‌ی پساکنکورنامه ثبت شده).

بعد از چنتا سلفی خصوصی بند و بساط رو جمع کردیم و راهی کتابفروشی شدیم تا میرزا نیازشو برآورده کنه. تا رسیدیم کتابو پیدا کرد و سِتاند. رفتیم سمت حرم تا کمی آب بخوریم ولی من به خاطر این که کیف رو می‌گشتن نرفتم تا یه وقت این اسلحه و نقاب رو نیابن. اون مأمور هم انسان خودنمک‌پنداری بود :(

میون راه یه جایی دیدیم که کباب لقمه رو به قیمتی بس ارزون می‌فروخت ما هم که گرسنه و ازخداخواسته چپیدیم تو تا بزنیم بر بدن. چسبید جاتون خالی.

نزدیکای ایستگاه اتوبوس یه شیرینی فروشی بود که نون خامه‌ایش ما رو مجذوب کرد و همون‌جا به زانو درآوردمون. اونم خریدیم و رفتیم یه فضای سبزی که viewیی رو به خیابون و پشت به پل داشت اما در اثنای رفتن با این نکته روبه‌رو شدیم :|

نکته رو بنگر

به قول جماعت اینستا، خودم نکته رو نشون دادم D: ینی ادبیاتش خرابم کرد...

به فضای سبز که وارد شدیم عده‌ای پیرمرد از نوعِ «عمویی کَلاسْ چندی؟!» دیدیم که با هم مشغول صحبت بودن و تنها کمی آن‌سوتر، خرامان‌رونده‌ای را...

نشستیم روی نیمکت آهنین و با احساسی پنبه‌ای شروع به خوردن آن شیرینِ لاکردار کردیم (فضا معنوی شدهاا)

کثیف کاری :|

میرزا کمی لچرکاری نمود ولی عجیب چسبید این شیرینی دوستانه. شراکتی شیرین بود :)

اتوبوسی در آن دوردست‌ها بود. به سویش روان شدیم و نرسیدیم؛ مجبور به پیاده‌روی شدیم آخر. توی راه کلی از این‌ور و اون‌ور گفتیم اما ای کاش تمام نمی‌شد این گشت و گذار.

آخرشم کتابشو پیش من جا گذاشت پسر سر به هوا.

در این میان جای یکی خالی بود. یک حس. یک... عشق [ |: crying like the spring cloud]

پی‌نوشت: برخی از تصاویر به دلیل کمبود کیفیت دوربین گوشی، اندکی دستکاری شده‌اند.

#یکی_تو_خوبی_یکی_سرطان

گر چه هر دوتاشم به خودت مربوط می‌شه (مخاطب خاص دارد این مطلب گرچه نیست که بخواند).
از این که هر چی تو می‌گی درسته بگذریم،
از اینی هم که فقط تو منطق داری بگذریم،
از اون که تنها تویی که مهمی هم بگذریم،
این قهر دیگه چی بود؟؟؟ اصن بذا ببینم مگه به تو ربطی داشت؟؟؟ تُستِر رو از برق بکش لطفاً که بوش همه جا رو برداشت...

Leaving in a paradox
Searching for paradise
Oh that's nice
Have a nice day!
"Example"

پی‌نوشت: قبل از هر کار و هر حرفی، کمی بیندیشیم.

#سنگرم_را_رهاکن_خواهش_میکنم

- بیا این‌جا ببینم...
+ بله؟
- تو زندگی نداری مگه؟!
+ [کمی نگاه]
- مگه کنکور نداری؟!
+ [پایین انداختن سر و سکوت]
- با تو نیستم مگه؟!
+
- با توام هاااااااا
+ [مخفی کردن حرف‌های دل]

+
اندکی بعد:
+ چته لعنتی؟!
+ خودمم نمی‌دونم
+ واقعاً من توام؟!
+ تو دیگه بس کن. تو که منو می‌فهمی چرا؟!
+ برو برش گردون اگه خیلی ...
+ نمی‌خوام. خسته‌م. اگه درک می‌کرد، اگه احساس سرش بود خودش می‌اومد. می‌خوام توی راکدی زندگیم غرق شم.
+ هر طور مایلی [رفتن...]
+ تو هم منو تنها بذار. تو هم منو نبخش. ای کاش می‌شد بی‌صدا، بدون قرمز شدن چشم گریه کرد...