۳۶ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است.
۱۶
بهمن
این روزها خودم هم نمیدانم پی چه چیزی میگردم.
گنگ و اصم شدهام. دلم میخواهد فریادی بزنم به بنفشی امید اما زردی یأس مرا بازمیدارد.
شنیدهام عادی است اینگونه احساسات شگفت در این
سن. گاهی خودم هم به این حرف میرسم؛ آنگاه که دمدمی میشود مزاجم و لحظهای خوشم
و لحظهای ناخوش.
دلم میخواهد بنویسم ولی نمیدانم از چه و از
که؟ شاید از آینده، از عشق، از معشوقی ک هست و نیست...
شرایط و اوضاع کنونی مرا بیمهابا به اینسو و
آنسو میکشانند. تقریباً شدهام بازیچهی دست تقدیر. خدا هم در همین نزدیکی است.
کمک میکند و هردم معجزه! همین که شبها میخوابم و صبحها برمیخیزم، همین که نفس
میکشم، زندهام، فکر میکنم و... .چه معجزهای از اینها بالاتر؟!
گرچه این کمکها بیمنت است ولی من هم کم، کم
نمیگذارم! شرمندهی درگاهشم...
نمیدانم این ره به کدام سو میبرد مرا اما هر
جا که هست، خوش آنجا...
۱۶
بهمن
در شگفتم که دانشمندان چگونه هنوز به این نتیجه نرسیدهاند که دلیل حرکت وضعی زمین تویی، تو!!!
۱۵
بهمن
گویی چای شدهام
از آنها که ترسانیدهاندشان
شاید هم کمرنگتر!
بس که آینده
برعکس من شده
مثل شب
شاید هم پررنگتر!
«ژرف آژنگ»
۱۴
بهمن
میرود جان
میماند روح
روان میشوی سوی پول
کجاست کفن
کزو پرسیم:
جیبهایت کو؟!
«ژرف آژنگ»
۱۴
بهمن
روزی
به کنج دنجی
مغموم
نشسته بودم
دیدم
که آسمان هم
داشت چشم
به چشم
اشک به
اشک
با من
میگریست
پرسیدم
از او:
به حال
من ؟
گفت:
نه،
به
زیبایی معشوقت
حسودیم
میآید
«ژرف آژنگ»
۱۴
بهمن
کاشِ من، خوبی؟
رو به راهی؟
میبینم سخت به
انزوا رفتهای!
خوب است.
فقط یک چیزی؛
باش.
تو که باشی، دیگر
گذشتهای در کار نیست تا خودم را با آن مقایسه کنم و به خودم افتخار کنم.
راستی، تو هم «خودت باش».
اگر حسرت شوی...
۱۳
بهمن
بیا فنجانی عشق مهمان من باش
تلخ است، میدانم
کمی شکر میخواهد
تو شیرینی
دمی کنار من باش
«ژرف آژنگ»