زامبی‌گونه

۴۶ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است.

#ترجیح_من_اینه

خواستم بنویسم:«ترجیح من اینه، دنیای بی‌کینه/دنیای بی‌کینه، ترجیح من اینه» بعد دیدم باو می‌ریزن ما رو می‌کنن تو گونی :|:

بعد دیدم MM زیباتر می‌گه:«ترجیح می‌دم قربانی تو باشم تا که کنارت باشم».

عجیب هم حرف دله لاکردار. یه وقتایی یه چیزایی از یه کسایی می‌بینی که یه جورایی می‌شی مگه نه؟! قبلاً این‌جا گفتم به یه آرزوم رسیدم، خب؟ همین دیشب دیدم نرسیدم و بیخیال ادامه‌ی راه شدم.

پی‌نوشت: بدجور زده به سرم یه «خشتک کده‌ی شیخ و مریدان» راه بندازم :|

#آپدیت_v.2.0.0.1.5.8.3

تغییرات این نسخه:
1. #نگارستان_بی_نگار برچیده شد.
2. #پی_وی اضافه شد.
3. #پیش_فرار برچیده شد.
4. #سنجش_دیدگاه* اضافه شد.
*توضیح: در این قسمت نظرات شما را نسبت به قالب که آیا همین‌طور بمونه یا ساده‌تر بشود را جویا خواهم شد. بنابر نظرات شما تغییراتی در قالب به منظور سهولت در لود شدن صفحات وبلاگ انجام خواهد شد.
پی‌نوشت: می‌دونم خیلی جدی گرفتم خودمو انگار کی هستم، نه؟! :((

#فی_بلاد_الکفر

نقل است از نور عین شیخ ما، نوه‌ی خسته‌ی دست و پابسته‌ی دریای معرفت، روزی شیخنا - که درود بر آن صف شکن خطوط خشتک باد - روزی به بلاد خشتک‌تنگان [لازم به ذکر است در ازمنه‌ی قدیم خشتک‌ها تنگ بود و به همین دلیل راوی چشم‌های چینی ها را به خشتک تشبیه نموده است.] و به نزد امپراطور آن اقلیم سرسبز مدعو بود. از قضا، غذا قرمه‌سبزی، غذای مورد علاقه‌ی شیخ خشتک دریده‌ی ما، بودندی و شیخ چون خری که در چمن ول شده باشد شاد و شنگول گشتندی.

شیخ پس از چند سلفی که با آیفون خود انداخت، تصاویر را یهویی‌سان در سرورهای خشتک‌گرام آپلود همی‌نمود و هشتگ‌هایی پسابی‌ربط به قصد جمع‌آوری لایک از ملت فرهیخته و برهم‌ریخته برآمد. نهار فرارسیده بود و وقت ناهار. شیخ - خشتک سرّه - که سر از پا و خشتک نمی‌شناخت چون اسب زورو سگ‌دوزنان راهی میز غذا شد. همراه با امپراطور و مریدان وی، شیخ نیز شروع به خرخور نمودن قسم خود از خوراک نمود.

در همین اثنا، دانه‌ای برنج داشت روی زمین همی‌افتاد که شیخ ناگهان فریادی از اعماق روح خود برآورد و در هوا به سبک ماتریکس دانه‌ی برنج را پیش از آن که به زمین برسد در حلقوم خود فروبرد تا مبادا ذره‌ای کمتر مفت‌خوری کرده باشد. امپراطور و مریدانش که از دیدن این صحنه‌ی 18+ شدیداً خشتک به دندان مانده بودند یکصدا و هم‌صدا نعره‌ها زدند و گفتند:为什么呢؟ (زیرنویس بای نوه‌ی شیخ: وات د فاز؟! از چه روی چنین؟!) شیخ نیز که نمی‌خواست قصد شوم خود را ابراز کند و در صدد گمراه نمودن آنان به راه راست بود، یکی از شپش‌های داخل خشتک را بیرون کشیده و با اندکی فروروی به حالت خلسه پس از نمایش تبلیغات برنج محسن مبنی بر:«نعمت‌های الهی را قدر بدانیم» در تبلت خود، فرمود: 闭嘴混蛋! (بدبختان نفهم کور! نگاهی به شمار جمعیت کشورتان بیندازید. اگر هر یک از شما ابلهان یک دانه برنج حرام کند، می‌دانید چه حجم بی‌سابقه‌ای از برنج به فنا خواهد رفت؟!).

مطمئن‌ترین روایت آن است که امپراطور دستور به ساخت دیوار چین و دفن سربازان حاضر در مجلس را درون دیوار داد و با شمشیری سامورایی خشتک ابریشمی خود را جر داده و تقدیم به شیخنا کرد. از آن پس هم هر شخص که دانه‌ای برنج را در میان عموم بر زمین می‌انداخت و دوباره نمی‌خورد، باید عمه‌اش را یک دورِ Time Trial سرتاسر دیوار چین می‌چرخاند.

فی بلاد الکفر - خشتک اول - پاره‌ی سوم

فی باب النتیجه: خواستم فقط بگم به قول سعدی شیرین سخن «در هر نفسی دو نعمت موجودست و بر هر نعمت شکری واجب». قدر ذره ذره‌ی نعمتایی که خدا بی‌منت بهمون هدیه داده بدونیم؛ چه مادیات و چه معنویات.

پی‌نوشت: این استفاده از «عمه» فقط به قصد افزایش بار خنده (و نه طنز!) هست و نه چیز دیگه. لطفاً برداشت سوء نشه.

پی‌نوشت²: یکی از دوستان گفتن خیلی از «خشتک» استفاده می‌کنی. خوب، استفاده از حشو خودش نقطه قوت متنای اینجوریه + اساس ساخت این داستانا همین کلمه‌ست!

#ویژه_نامه_برای_مبعث

آقو مبعث رو تبریک می‌گم. سادگی قشنگ تره :))

دیزاین بای می :|

#حرف_بزن_برام_حرفاتو_گوش_میکنم

عنوان هیچ ربطی به مطلب نداره :)

 این متن انتقادی از اجتماع و قانونه و در اون از کلمات تقریباً رکیک استفاده شده پس خوندنش به افراد با ادب عزیز توصیه نمی‌شه به هیچ وجه. اینو گفتم که اگه کسی گفت چه بی ادبی بهش بگم بی ادب تویی که خوندیش :)

با هندزفری - که همدم مزخرفترین و تنهاترین لحظات زندگیمه - داشتم نزدیکای حرم می‌رفتم به سمت کتابخونه که یهویی یکی زد روی شونه‌م. پنبه از گوش درآوردم که بشنوم کیه و چی می‌گه که دیدم یه سربازه و گفت: افغانیی؟! من پوزخند زدم و گفتم: ولمون کن باو دوباره جلومو گرفت گفت: افغانیی؟! یه نگاهی که صدتا فحش ناموسی پشتش قایم بود بهش کردم و گفتم: نه نه.

یاد اثر جاوید «هیچکس» افتادم که می‌گفت: اینجا تهرانه ینی شهری که... و به خودم گفتم باید تهرانشو به ایران تغییر بدیم. یکی نبود بگه مرتیکه مگه تو بابات خواهر نداره؟! حریم خصوصی سرت می‌شه حیوون؟! احترام چی؟؟ با بز که حرف نمی‌زنی افغانیی ینی چی؟! زبون نفهم بیشعور. به ترتیب از مافوقت تا بالاترین مافوق مافوقت رو باید ب ر ی ن م به سرتاپاش که سربازی مثل تو رو تحویل جامعه داده. بعدشم مگه اینجا سر و صاحاب نداره که باید بیای جلوی طرفو بگیری بعد ازش بپرسی که افغانیه یا نه؟! قانونمون شده د س ت خ ر؟؟؟؟؟

از حرص کردن من که خیلی هم به جاست بگذریم، توی قم خیلی از اتباع غیرقانونین و + من چشام انقدر درشت هست که به افغانیا شباهتی نداشته باشم.

حالا دقیقاً دو قدم جلوتر از من یک جفت BF و GF دست در دست داشتن رمانتیک و ریلکس راس راس قدم می‌زدن. چرا از اونا نپرسید شما نامزدید؟؟؟؟ شانس نیس که وگرنه اسمم شامس الله بود...

#مستدرکات_الخشتکیه

آنچه خواهید خواند کمی طنز مزخرف بنده را در پی دارد + نکته‌ای که باشد درس عبرتی شود برای آیندگان و شاید نیز حالان...
در نبشته‌ی به جامانده‌ی سولاخ سولاخی از نوه‌ی ثقیل الخشتکِ شیخنا - که خشتکش پرنور باد - خاطره‌ای از آن مرد روزهای سخت، آن خیال تخت، آن غرقه‌ی اقیانوس لایتناهی خشتک، آن دارنده‌ی کِرمک، ابوالاُسکل ابن شاسکول ماتحتانی نگاشته شده که به شرح ذیل است:
روزی از ایام شیخنا - که اعتقادش به روح همیشه زبانزد بود - همراه مریدانِ بی‌شعور لنگ و لوک خود در شیراز پویه می‌نمودند و به ناگه نرّخری را دیدند که چون بزی به متن روی دیوار - که نوشته شده بود: این نیز بگذرد - قفل گشته بود و به سان گاوی که میل آهنی گداخته در وی فروبرده باشند نعره می‌زد و می‌گریست. شیخ دلسوز و گاهی پرگوز ما چون وی را دید قصد بر رام کردن او کرد و مسئلت فرمود:« از چه روی عرعر می‌کنی؟» مردک با همان حال خراب و با صدای ساب [sub=زیر] زر زد:«یا شیخ! این متن روی دیوار را خودم در بیست سال پیش و در حالی که جز خشتکی عریان بر تن نداشتم روی دیوار هک [!] کردم؛ حال صاحب چندین کمپانی واردات محصولات چینی شده‌ام و برای خود آقازاده‌ای شده‌ام.»
در همین گاه مریدان با صحنه‌ای شبیه به فیلم‌های هندی-چینی مواجه شدند و دیدند شیخنا غودااا کنان از چپ و راست «بر او راست خم کرد و چپ کرد راست». سپس بدو هِدشاتی از روی خشم به وسیله‌ی وینچسترِ مخفی در خشتک مبارکش نثار کرد. پس از شرحه شرحه نمودن وی به اقسام مساوی، عمه‌ی وی را پای پیاده راهی کربلا کرد. مریدانِ عن‌کف گشته با یکدیگر همجوشی هسته‌ای برقرار نمودند و از شیخ علت این عمل فوق فراماورایی را جویا شدند.
شیخ بادی در خشتک انداخت و دستی در بینی فرو برد و در همان حال، به نقطه‌ی ثقل رسید و مایحتوی را بیرون کشید و فرمود:« ابلهان! هر چه باشید، هر که باشید، حمایت از اموال عمومی ونیز محیط زیست بر شما واجب باشد.»
نقل است که نیمی از مریدان، پوکرفیس‌وار به سوی گازرون شتافتند، بخشی سر به خشتک‌های خود فروبردند و با تکرار سخنان «نیچه» رو به آسمان پرواز کردند و قسمی از شاهدان عینی، به ترتیب به صف شده و شماره‌ی تلفن همراه، رایانامه و آدرس منزل عمه‌های خود را روی بارقه‌ای نگاشته و به صورت Random با یکدیگر معاوضه نمودند.
پی‌نوشت: قصد من از نوشتن این چرت و پرتا فقط ذکر این نکته بود که به دیوارای شهر و به تمامی اموال عمومی و حتی خصوصی احترام بگذاریم و در حفظشون کوشا باشیم. باشد که دورهمی رستگار شویم.
پی‌نوشت²: در یه پست مجزا به تبیین موقعیت مکانی «گازرون» خواهم پرداخت :)

#فکر_نکن_طرزشو_عوض_کن

اول شما رو به خوندن این شاهکار ادبی دعوت می‌کنم:

پوتین برای سربازان جدید

نان

نفت یه پیت

اسلحه به تعداد کافی

اتاق بازجویی نم کشیده

دستبند 10 عدد

پول برق را باید بدهیم

پول آب را جدا

پول گاز را باید بدهیم

دوبله پارک نکنیم

و دیگر هیچ...

«استاد طوفان» - «مرد هزارچهره»

این قسمت از مردهزارچهره رو امشب دیدم بازم. چقدر زیرکانه مهران مدیری منظوراشو می‌رسونه واقعاً!

توی اون جمع همه شاعر و هنرمند بودند. وقتی این شعر سروده شد، کسی توجهی نداشت که این شعر، لیست خرید مایحتاج کلانتری بوده! چیزی که من یاد گرفتم و دوست دارم به اشتراک بذارم اینه که:

طرز فکرتو عوض کن. یه چیز هر چقدر هم بد باشه، بازم جنبه و بّعد زیبا و خوبی داره؛ کافیه زاویه دید خودمون رو تغییر بدیم :)