۰۵
اسفند
همینجوری که صبر میکنم، میآی و خود واقعیتو نشون میدی. خیلی دوست دارم این حقیقتو ببینم. خودتو که نشون میدی چیزی جز حقارتت نمیبینم. تو یه موجود ضعیفی که به خاطر به دست آوردن دیگران تمارض میکنی، سکوت میکنی، مظلوم میشی میری یه گوشه میشینی. من که بعید میدونم این کارات از طرف خدا مقابل به مثلی در بر داشته باشه اما اینو خوب میدونم زمین گرده. بلاهایی که سر من میآری یه روزی سر خودت میآد. دوست دارم فقط یه شب مثل من بشی فقط یه شب! مطمئنم اونقدر سخت بهت میگذره که آرزوی مرگ بکنی.
آره ناراحتم لامصب. عصبانیم از دستت...
خودت بگو با زبون واموندهت؛ خود منزویت بگو تا حالا من بهت بدی کردم؟؟؟ تقصیر من چیه این وسط؟
دلم یه بغل گرم میخواد. یه جفت دست باز...
میخوام سر بذارم روی شونههای یکی و با فریاد دوستت دارم خودمو خالی کنم.
آره عصبانیم...