زامبی‌گونه

۵۲ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است.

#یه_روز_ماجرایی_مستند

پیش‌نوشت: اگه اهل خوندن پست‌های بلند نیستید به شما توصیه نمی‌شود.

داستان از چند شب پیش شروع شد که دل من هوس رطب کرد :| (البته این تملیح داشت به شعر استاد «شماعی زاده»ی کبیر). به میرزای قمی گفتم پاشو بریم به همون تونلی که تا سرش رفتیم و از ترس برگشتیم یه چنتا عکس بندازیم بذاریم گَلِ دفترچه‌ی خاطرات مغزمون. اونم as usual پذیرفت (ینی یه همچین آدم پایه‌ایه ها). البته قرار بود دیروز بریم که به دلایل میرزایی (منسوب به میرزا) نشد و امروز سر ساعت 8‌صبح قرار رو گذاشتیم اینم سندش:

مدرک

آره دیگه اینجوری شد که امروز صبح پا شدیم و پس از صرف صبحانه‌ای به سوی مقصد شتافتیم اما...

ساعت 08:05 به میرزا زنگیدیم که به کجا چنین خرامان؟! و این‌جا بود که یکی از سخن بزرگان رو از ایشون شنیدیم: 3 دقیقه دیگه اونجام. حالا ببینیم 3 دقیقه شد چقدر:

تایمر

بعد از این که رسید معلوم شد تازه اون موقع که زنگ رو جواب داد، در حال پوشش کفشش بوده :| حالا نمی‌گم من خیلی وقت‌شناسم ولی این حجم از دیر کردن بی‌سابقه بود.

از اون‌جایی که به محیط زیست بسی اهمیت می‌دهیم سوار اتوبوس نظام اجتماعی (دوستان همکلاسی در موردش با خبرن) شدیم و منم با به رخ کشیدن علایق رنگی استاد میرزا سعی در تخریب شخصیت وی در بین خودم و خودش داشتم. جلوی پل بازارچه پیاده شدیم و پای پیاده پس از رد شدن از حرم مطهر به مکان :||| نزدیک شدیم.

توی راه میرزا گوشیش رو درآورد که یهو متوجه نکته‌ای صورتی شدم :|

وات د فاز؟!

مارک گوشی رو (از اونجایی که هیشکی هم نمی‌دونه چیه) سانسور کردم که نیان بگن تبلیغه. متن روی نکته منو کشته :||

خلاصه پس از مسخره بازی‌های زیاد و صحبت در مورد زندگی - که همون متالیکا باشه - بالاخره رسیدیم.

بازم اون ترس قبلی کمی گریبان ما رو گرفت ولی این بار غلبه کردیم بر وی و دل رو زدیم به تونل! اینم از دستاوردهاش:

در حال آماده شدن

اینجا در حال آماده‌سازی بودیم...

دستاورد

اون نقطه‌ی قرمز پیشونی حاصل از لیزر خیلی قشنگ شد به نظرم :)))))))

تنها در تونل

الان اینا رو می‌بینید نگید چه خودشیفته‌س همه‌ش اون بدبختو می‌کشونه به عکاسی‌ هااااا. هر چی بهش می‌گم بیا عکس بندازم برات گوشش بدهکار نیست می‌گه من عکس شاد دوست دارم. چه کنیم دیگه...

توی تونل یه حس غریبی به آدم دست می‌داد. یه سکوت همراه با صدای هوهومانند که کمتر جایی می شه پیدا کرد. یه چیزی که دلم خواست اون میون یه دوربین عکاسی بود. این گوشی بدبخت نمی‌تونه خوب صحنه‌ها رو ثبت کنه چه کنه بدبخت :( ان‌شاءالله بعد کنکور (در دفترچه‌ی پساکنکورنامه ثبت شده).

بعد از چنتا سلفی خصوصی بند و بساط رو جمع کردیم و راهی کتابفروشی شدیم تا میرزا نیازشو برآورده کنه. تا رسیدیم کتابو پیدا کرد و سِتاند. رفتیم سمت حرم تا کمی آب بخوریم ولی من به خاطر این که کیف رو می‌گشتن نرفتم تا یه وقت این اسلحه و نقاب رو نیابن. اون مأمور هم انسان خودنمک‌پنداری بود :(

میون راه یه جایی دیدیم که کباب لقمه رو به قیمتی بس ارزون می‌فروخت ما هم که گرسنه و ازخداخواسته چپیدیم تو تا بزنیم بر بدن. چسبید جاتون خالی.

نزدیکای ایستگاه اتوبوس یه شیرینی فروشی بود که نون خامه‌ایش ما رو مجذوب کرد و همون‌جا به زانو درآوردمون. اونم خریدیم و رفتیم یه فضای سبزی که viewیی رو به خیابون و پشت به پل داشت اما در اثنای رفتن با این نکته روبه‌رو شدیم :|

نکته رو بنگر

به قول جماعت اینستا، خودم نکته رو نشون دادم D: ینی ادبیاتش خرابم کرد...

به فضای سبز که وارد شدیم عده‌ای پیرمرد از نوعِ «عمویی کَلاسْ چندی؟!» دیدیم که با هم مشغول صحبت بودن و تنها کمی آن‌سوتر، خرامان‌رونده‌ای را...

نشستیم روی نیمکت آهنین و با احساسی پنبه‌ای شروع به خوردن آن شیرینِ لاکردار کردیم (فضا معنوی شدهاا)

کثیف کاری :|

میرزا کمی لچرکاری نمود ولی عجیب چسبید این شیرینی دوستانه. شراکتی شیرین بود :)

اتوبوسی در آن دوردست‌ها بود. به سویش روان شدیم و نرسیدیم؛ مجبور به پیاده‌روی شدیم آخر. توی راه کلی از این‌ور و اون‌ور گفتیم اما ای کاش تمام نمی‌شد این گشت و گذار.

آخرشم کتابشو پیش من جا گذاشت پسر سر به هوا.

در این میان جای یکی خالی بود. یک حس. یک... عشق [ |: crying like the spring cloud]

پی‌نوشت: برخی از تصاویر به دلیل کمبود کیفیت دوربین گوشی، اندکی دستکاری شده‌اند.

#بالاخره_منم_آره

با بیخیال شدن قرار فوتبال یهویی امشب، به خاطر حجمی از جوّ بی‌سابقه که در من پدید اومد دست به یه خونه‌تکونی زدیم و تکونی به خودمون دادیم. متعاقباً مثل خیلی‌های دیگه یه سری وسایل قدیمی یافتم. البته از اون‌جایی که خیلی جا ندارم، این قدیم من ته تهش می‌شه 4سال پیش.
دوتا تک بیت + یه رباعی ناقص یافتم لای برگه‌های نیمه باطله. یکی از تک بیتی‌ها این بود:
سیلاب غم از هر دو دیده بگذران
کاین جاری شدن سبک بالی ببخشاد
در ادامه هم چندتا یادگاری از دوستان یافتم. یه چیزی خیلی برام جالب بود. تا حالا کسی رو دیدید که یه نفرو انقدر دوست داشته باشه که دستمال حاوی ویروس فارنژیت طرف رو نگه داره برای یادگاری؟؟؟ من نگهش داشتم! وقتی می‌گم دوست داشتن من فرق داره، همین چیزاس که در ظاهر احمقانه‌ست و در باطن... (حال پخته نیابد هیچ خام).
با رد کردن اون قرار بیرون رفتن به یه مقبولیت خاصی در خونواده دست پیدا کردم که «لایوصف و لا یدرک»!
اون وسط مسطا یه چنتا تیله و یه رمان انگلیسی و چنتا خودکار تموم شده هم یافتم. محض یادآوری برای خودم نوشتم :()
این‌جا یه چیزی منو آزرد؛ یه ماه از شروع اون ماجرا گذشته و هنوز به فکرشم. عوضی سنگدل بی‌شخصیت دوست داشتنی :'(

#سیلاب_گرفت_آبادی_مرا

مخروبه شدم در این خرابات
سیلاب
ویران کرد
این آبادی نابه‌سامان را
حال
جز خودم
چیزی نمانده در این دهات
«ژرف آژنگ»

#یکی_تو_خوبی_یکی_سرطان

گر چه هر دوتاشم به خودت مربوط می‌شه (مخاطب خاص دارد این مطلب گرچه نیست که بخواند).
از این که هر چی تو می‌گی درسته بگذریم،
از اینی هم که فقط تو منطق داری بگذریم،
از اون که تنها تویی که مهمی هم بگذریم،
این قهر دیگه چی بود؟؟؟ اصن بذا ببینم مگه به تو ربطی داشت؟؟؟ تُستِر رو از برق بکش لطفاً که بوش همه جا رو برداشت...

Leaving in a paradox
Searching for paradise
Oh that's nice
Have a nice day!
"Example"

پی‌نوشت: قبل از هر کار و هر حرفی، کمی بیندیشیم.

#لامصب_خوب_دنیاتو_گنده_کن

فراخ کن تو این وامانده را
وگرنه تا تهش بلرز ته‌مانده را
«ژرف آژنگ»
یه سریام هستن به نظریه‌ی«نسبیت عام فلسفی» من اعتقاد ندارن که تهش همین می‌شه.
یکی کعبه‌ی آمال و آرزوهاش چزوندن شوهرشه که فلان چیزو براش بخره. ینی حاضره بره تو کوچه هم بشینه داد بزنه بگه «این شوهر نیست» تا به هدفش برسه؛
یکی کل زندگیش پی این بوده که ببینه امشب فلان بازی فوتبال چندچند می‌شه یا توی رقابت (در مواردی هم دشمنی) بین خودش و همکلاسیش کی برنده می‌شه؛
اون یکی عمیق‌ترین خواسته‌ی قلبیش اینه که همه جا مقبولیت داشته باشه به هر قیمتی حتی نابود کردن احساسات رفیقاش؛
این یکی می‌خواد قبل مرگش یه بار بانک بزنه؛
...
یکی نی بگه تو که به روح اعتقاد داری و سرخ‌کردنی هم می‌خوری خوب اون دنیای وامونده رو بزرگتر کن! وسعت بده بهش بذار هدف‌هات بالاتر بره. تا کی می‌خوای خودتو ببینی؟؟؟ تا کی پی یه تکرار می‌خوای باشی؟؟؟ طبق یکی از نتایج نظریه‌م، اگه تغییر برای همه رو می‌خوای باید از خودت شروع کنی.
تو توقع داری همه باهات خوب باشن درحالی که مثل یه بنّا همه‌ش داری جلوی این و اون زیر و زبر می‌کشی. البته یکی از مشکلاتی که باهاش روبه‌رو هستم خودمم چون به هر کی خوبی می‌کنم بدی می‌بینم :|
این همه ادوات بافندگی به کار بردم که بگم یه کم این محدوده‌هامونو گسترش بدیم (امیدوارم آزادی بیان و اندیشه رو برداشت نکنید از این حرف من چون کاری به این کارا ندارم اصن).
گرچه با همه‌ی این اوصاف «گاهی واژه‌ها کم می‌آورند»!
آخرش من واشر سرمخچه می‌سوزونم...

#دلی_که_گرفت_و_پس_نداد

:| در ابتدا عنوانم تو حلقم
از حق نگذریم، جدا از این که خیلیا خیلی خوب بدن، خیلیا هم خیلی بد خوبن. (کفش پرت نکنید می‌دونم شور آرایه‌ی قلب رو درآوردم آخه چند وقت پیش شورشو انداخته بودم (بووووووو (نوعی صدا به نشانه‌ی به گند کشیدن شخصیت اشخاص بی‌نمکی مثل خودم که در کلاس درس بسیار مورد استفاده است.) ). ).
ینی قدیمیا که می‌گفتن طرف دریا بره دریا هم می‌خشکه، منو پیش‌بینی کرده بودن. اتفاقاً یه نهر آب با رسیدن من خشکید خونواده هم شاهدی بر این ادعا هستن :||||||||||
امشب برای چند دهمین بار شانس به من پشت کرد. فک کنم خیلی ناراحته که انقدر پشت می‌کنه ولی عیبی نداره گل پشت و رو نداره (بلکه با پاچه‌خواری یه کم حداقل از 180درجه به 90درجه تغییر زاویه بده).
من معتقدم هیچ چیز اتفاقی نیست. اگه می‌بینید چند بند پیش با این حرف متناقضن دلیلش اینه که معتقدم شانس من هم تصادفی نیست D:
پی‌نوشت: این فقط یه شرح حال بود به دلایل ازدیاد حجم درد فقط خواستم کمی بنویسم تا تخلیه شم.

#انقدر_خستم_حتی_در_هم_نبستم

دیشب توی راه خونه توی اتوبوس نشستم. کمی دلگیر بودم. حوصله‌م سر رفته بود ناجورطور. گفتم چه کنم چه نکنم که دیدم باو دفترچه‌ی واژگان انگلیسی (دفترچه‌ی مورد علاقه‌م) دم دسته. همینجوری یه شعری گفتم به امید این که شــــــِــــرّ نشده باشه...
قدم زنان
روانم
به سوی تو
به سوی دریای عشق
به قصد وصال
جوانه‌زنان
رشدکنان
به پای تو
پاپیتال‌وار
تا رسم به قامت چو سروت
بچینم میوه‌ای
زان لعل شیرین
«ژرف آژنگ»