۰۴
اسفند
:|
امروز یکی از سه روزی هست که توی هفته گذاشتن برامون تا درس بخونیم مثلفن. ینی تعطیله.
اما برای من بعضی از این روزا برای بیشتر در کنار خانواده بودنه. کمی هم کمک کردن شاید...
لامصباااااا
نشسته بودم یه کنج که مادر فرمودند: پاشو بیا جای الافی اینا رو پوست بگیر.
یه نگاهی انداختم و گفتم: سه کیلویی هست نه؟!
-آره اتفاقاً دقیقاً سه کیلو!
منم که کلاً به اتفاق اعتقادی ندارم. چون معتقدم هر چی بدشانسیه صددرصد مال منه. البته این بدشانسی نبودا یه وقت سوءتفاوت نشه.
این کار خطیر رو پذیرفتم و شروع کردم. هر چی کار پیش میرفت، منم توی پوست کندن پیش میرفتم.
حالا که به دستام نگاه میکنم میبینم چه جالبه واقعاً این رنگ بادمجونی. یه رنگ خاصیه. اولش سورمهایطوره بعدش با گذشت زمان به مشکی میگرایه.
واقعاً نباید هیچوقت از دور به یه چیزی نگاه کرد و در موردش نظر داد. بادمجون پوست کندن کار راحتی به نظر میآد اما واردش که میشی... :|||
از همین تریبون دست مادر رو میبوسم که اینقدر سختی میکشه. تازه این سه کیلو بادمجون بود!
پینوشت: یه بادمجون پوست کندن چهقدر درس داد به من :| ینی یه همچین پسر خوب و درسبگیری هستماااااا