زامبی‌گونه

۲۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «#آینده» ثبت شده است.

#آخه_چی_بگم_بهت_سوپرسل_جان

چه وضشه جمع کن بساطتو دیگه اه. بعد عمری Clash of Clans رو گذاشتیم کنار حالا Clash Royale ساختی واسه من؟! آخه جنازه این همه وقت؛ حالو ای موقه؟! نه، الان که کنکور دارم وقتش بود به نظرت؟؟؟ حالا مایکروسافت اومده نوکیای ورشکسته رو از فنلاند خریده، باید با شرکت شما تلافی‌شو دربیاره؟؟

اینجانب اعلام می‌دارد اصلاً عصبانی نبوده و در کمال صحت و سلامت این متن را نگاشته‌ام :|

#منم_و_تنهایی_دلهره_حالم_حرف_نداره

ظهر جمعه و نشسته‌ام رایانه‌ای که تمام عمرش لَنگ جریان AC بوده است. نوشتنی که محتاج امواج الکترومغناطیس یک مودم است و تنهایی...

موجود زنده‌ای در این اطراف نیست تا دلم را خوش کند چندی برای با هم بودن و حداقل حرف زدن. با صدایی آکنده از خش و خاشاک می‌خوانم از Nothing else mattersی که آن هم بدون پخش‌کننده‌ی صوت ارزشی ندارد. تا به حال نه من این حجم از نیازمندی را یک‌جا دیده بودم و نه این حجم از نیازمندی مرا یک‌جا!

تنها یک بی‌نیاز است که او هم دمخورم نمی‌شود بس که بد کردم در برابرش. نمکدان‌هایی که شکست و خیلی اوقات زحمتی برای جمع شدنش کشیده نشد از شرم و خجالت. بشکند این سر که هدف ندارد. پوچ مطلق هم کم است برایش.

می‌خوانم از خاطرات خوش دیگران و افسوسی بیهوده که ای کاش من هم؛ خوب تقصیر خودم است که اشتباه کردم. زنده‌باد اشتباه خوب من

😏😏😏

#ای_عشق_دنبالت_هستم_بیا

تو را که بردم از یاد بس که سنگدلی کردی؛ حال باید بیابم آن‌که از روی علاقه با من همراه می‌شود.

آرزوی دیدن تو

مانده کنون بر دل من

کاش سرآید فاصله

کاش

برآید چهره‌ات

از پشت کوه باطله

مرا ببین

چه بی‌صدا

درگیرم

دم نزدم

لحظه‌ای در فراق

تا که گهی

غم نشود مملو

دراین کهنه رباط

کاش

تو روزی بشوی

همره این قافله‌ی غافله

«ژرف آژنگ»

#یه_روز_ماجرایی_مستند

پیش‌نوشت: اگه اهل خوندن پست‌های بلند نیستید به شما توصیه نمی‌شود.

داستان از چند شب پیش شروع شد که دل من هوس رطب کرد :| (البته این تملیح داشت به شعر استاد «شماعی زاده»ی کبیر). به میرزای قمی گفتم پاشو بریم به همون تونلی که تا سرش رفتیم و از ترس برگشتیم یه چنتا عکس بندازیم بذاریم گَلِ دفترچه‌ی خاطرات مغزمون. اونم as usual پذیرفت (ینی یه همچین آدم پایه‌ایه ها). البته قرار بود دیروز بریم که به دلایل میرزایی (منسوب به میرزا) نشد و امروز سر ساعت 8‌صبح قرار رو گذاشتیم اینم سندش:

مدرک

آره دیگه اینجوری شد که امروز صبح پا شدیم و پس از صرف صبحانه‌ای به سوی مقصد شتافتیم اما...

ساعت 08:05 به میرزا زنگیدیم که به کجا چنین خرامان؟! و این‌جا بود که یکی از سخن بزرگان رو از ایشون شنیدیم: 3 دقیقه دیگه اونجام. حالا ببینیم 3 دقیقه شد چقدر:

تایمر

بعد از این که رسید معلوم شد تازه اون موقع که زنگ رو جواب داد، در حال پوشش کفشش بوده :| حالا نمی‌گم من خیلی وقت‌شناسم ولی این حجم از دیر کردن بی‌سابقه بود.

از اون‌جایی که به محیط زیست بسی اهمیت می‌دهیم سوار اتوبوس نظام اجتماعی (دوستان همکلاسی در موردش با خبرن) شدیم و منم با به رخ کشیدن علایق رنگی استاد میرزا سعی در تخریب شخصیت وی در بین خودم و خودش داشتم. جلوی پل بازارچه پیاده شدیم و پای پیاده پس از رد شدن از حرم مطهر به مکان :||| نزدیک شدیم.

توی راه میرزا گوشیش رو درآورد که یهو متوجه نکته‌ای صورتی شدم :|

وات د فاز؟!

مارک گوشی رو (از اونجایی که هیشکی هم نمی‌دونه چیه) سانسور کردم که نیان بگن تبلیغه. متن روی نکته منو کشته :||

خلاصه پس از مسخره بازی‌های زیاد و صحبت در مورد زندگی - که همون متالیکا باشه - بالاخره رسیدیم.

بازم اون ترس قبلی کمی گریبان ما رو گرفت ولی این بار غلبه کردیم بر وی و دل رو زدیم به تونل! اینم از دستاوردهاش:

در حال آماده شدن

اینجا در حال آماده‌سازی بودیم...

دستاورد

اون نقطه‌ی قرمز پیشونی حاصل از لیزر خیلی قشنگ شد به نظرم :)))))))

تنها در تونل

الان اینا رو می‌بینید نگید چه خودشیفته‌س همه‌ش اون بدبختو می‌کشونه به عکاسی‌ هااااا. هر چی بهش می‌گم بیا عکس بندازم برات گوشش بدهکار نیست می‌گه من عکس شاد دوست دارم. چه کنیم دیگه...

توی تونل یه حس غریبی به آدم دست می‌داد. یه سکوت همراه با صدای هوهومانند که کمتر جایی می شه پیدا کرد. یه چیزی که دلم خواست اون میون یه دوربین عکاسی بود. این گوشی بدبخت نمی‌تونه خوب صحنه‌ها رو ثبت کنه چه کنه بدبخت :( ان‌شاءالله بعد کنکور (در دفترچه‌ی پساکنکورنامه ثبت شده).

بعد از چنتا سلفی خصوصی بند و بساط رو جمع کردیم و راهی کتابفروشی شدیم تا میرزا نیازشو برآورده کنه. تا رسیدیم کتابو پیدا کرد و سِتاند. رفتیم سمت حرم تا کمی آب بخوریم ولی من به خاطر این که کیف رو می‌گشتن نرفتم تا یه وقت این اسلحه و نقاب رو نیابن. اون مأمور هم انسان خودنمک‌پنداری بود :(

میون راه یه جایی دیدیم که کباب لقمه رو به قیمتی بس ارزون می‌فروخت ما هم که گرسنه و ازخداخواسته چپیدیم تو تا بزنیم بر بدن. چسبید جاتون خالی.

نزدیکای ایستگاه اتوبوس یه شیرینی فروشی بود که نون خامه‌ایش ما رو مجذوب کرد و همون‌جا به زانو درآوردمون. اونم خریدیم و رفتیم یه فضای سبزی که viewیی رو به خیابون و پشت به پل داشت اما در اثنای رفتن با این نکته روبه‌رو شدیم :|

نکته رو بنگر

به قول جماعت اینستا، خودم نکته رو نشون دادم D: ینی ادبیاتش خرابم کرد...

به فضای سبز که وارد شدیم عده‌ای پیرمرد از نوعِ «عمویی کَلاسْ چندی؟!» دیدیم که با هم مشغول صحبت بودن و تنها کمی آن‌سوتر، خرامان‌رونده‌ای را...

نشستیم روی نیمکت آهنین و با احساسی پنبه‌ای شروع به خوردن آن شیرینِ لاکردار کردیم (فضا معنوی شدهاا)

کثیف کاری :|

میرزا کمی لچرکاری نمود ولی عجیب چسبید این شیرینی دوستانه. شراکتی شیرین بود :)

اتوبوسی در آن دوردست‌ها بود. به سویش روان شدیم و نرسیدیم؛ مجبور به پیاده‌روی شدیم آخر. توی راه کلی از این‌ور و اون‌ور گفتیم اما ای کاش تمام نمی‌شد این گشت و گذار.

آخرشم کتابشو پیش من جا گذاشت پسر سر به هوا.

در این میان جای یکی خالی بود. یک حس. یک... عشق [ |: crying like the spring cloud]

پی‌نوشت: برخی از تصاویر به دلیل کمبود کیفیت دوربین گوشی، اندکی دستکاری شده‌اند.

#تبریک_به_خودم_که_انقدر_بیخودم

جا داره به خودم تبریک بگم یک ماهه شدن فرارگاهم رو. عمری بود که از دست رفت. شاید هدر شد و شاید بهینه بود؛ در هر صورت، من راضیم. منم مثل «بهرام» به اشتباهام افتخار می‌کنم و قضاوت شدن برام مهم نیست.
سی روزی که می‌شه توی یه لحظه مرورش کرد.
از همه‌ی دوستای بلاگیم ممنونم واسه همراهیشون :)
پی‌نوشت: نمی‌دونم توجه کردید یا نه؛ به یه ساعت فروشی که برید خواهید دید اکثراً ساعتا روی 10 تنظیم شدن. اینم وجه پُستیه‌ی (ادغام پست و تسمیه) این متن :)

#اینم_از_این

خوب دیگه به لطف خداوندگار ما هم رفتیم دو عدد مهر چپوندیم تو شناسنامه این هم اسناد و مدارکش:

مهر شناسنامه

انگشت استامپی :)

پی‌نوشت: آقو من از این ساعتای ارسال مطلب قصدی دارم که بعدها فاش خواهد شد.
+ اگه تا این‌جای مطلب اومدی و قمی هستی، یه مژده دارم برات. فردا تمام مدارس در تمام مقاطع تحصیلی تعطیلهههههههههههههههه!‍!! بقیه استان‌ها رو نَمی‌دونم :)

#صلاح_رأی_خویش_صابران_دانند

باو از یه هفته پیش هر روز یکی داره یه چی می‌گه. یکی می‌گه به اون رأی بده اون یکی می‌گه به این رأی بده اصاب مصاب نذاشتن که. اصن آقا رأی خودمه دوست دارم سفید بدم اصن. والا. به همه چیز آدم کار دارن به رأی آدمم کار دارن. رأی خودمه دوست دارم... اصن شاید دوست داشته باشم رأی ندم، حرفیه؟!؟!
آقو رأی اول بالأخره حال و هوای خودشو داره. نگران نباشید عزیزان همیشه در صحنه‌ای که الان می‌آید می‌گید برای چی رأی نمی‌دی. گرچه در وهله‌ی اول مال خودمه اختیارشو دارم ولی من رأی می‌دم هر جوری هست. نه این که از این شعارای صدمن یه غاز بدم و بگم آی فلان آی بیسار، نه. این کار رو انجام می‌دم که فردا اگه نماینده‌ای آینده‌م رو خدای نکرده زبونم لال (!) خراب کرد یه حقی داشته باشم که اعتراض کنم.
من دیگه حرفمو تموم می‌کنم و می‌گم آی ملت رأی دادن حق شماست و حق شما رأی دادن است D:
(ای آرایه‌ی عکس(قلب)! عاشقتم خیلی باحالی قاموسن (این قاموسن از قصد بودا) ).
پی‌نوشت: این مطلب نه ساعت پیش نوشته شده و الان من در شهر خودم نیستم :)
موفق باشید و سربلند...