زامبی‌گونه

۶۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «#دلنوشته» ثبت شده است.

#حالا_هی_من_صبر_میکنم_هی_صبر_میکنم

همین‌جوری که صبر می‌کنم، می‌آی و خود واقعیتو نشون می‌دی. خیلی دوست دارم این حقیقتو ببینم. خودتو که نشون می‌دی چیزی جز حقارتت نمی‌بینم. تو یه موجود ضعیفی که به خاطر به دست آوردن دیگران تمارض می‌کنی، سکوت می‌کنی، مظلوم می‌شی می‌ری یه گوشه می‌شینی. من که بعید می‌دونم این کارات از طرف خدا مقابل به مثلی در بر داشته باشه اما اینو خوب می‌دونم زمین گرده. بلاهایی که سر من می‌آری یه روزی سر خودت می‌آد. دوست دارم فقط یه شب مثل من بشی فقط یه شب! مطمئنم اون‌قدر سخت بهت می‌گذره که آرزوی مرگ بکنی.
آره ناراحتم لامصب. عصبانیم از دستت...
خودت بگو با زبون وامونده‌ت؛ خود منزویت بگو تا حالا من بهت بدی کردم؟؟؟ تقصیر من چیه این وسط؟
دلم یه بغل گرم می‌خواد. یه جفت دست باز...
می‌خوام سر بذارم روی شونه‌های یکی و با فریاد دوستت دارم خودمو خالی کنم.
آره عصبانیم...

#شاخ_طوری

توی زندگی آدمای زیادی می‌آن و می‌رن. این وسط مسطا یه سری هم هستن که می‌رن ولی نمی‌رن، از دیده ولی از دل (ینی لفّ و نشری گفتما (به قول یکی از دوستان: اوفففففف (شد شبیه ریاضی هی پرانتز گذاشتم! (می‌دونم دیوونه‌م و بی‌نمک) ) ) ). به علاوه، تا هستن هستن وقتایی هم که نیستن بازم هستن ینی یه هچپین آدمای بی‌نظیرین. یه چیزی تو مایه‌های عشقن ولی به نظرم من یکی از اینارو دارم که از عشق هم یه چی اونورتره :)
خلاصه، این متن یه خاص داره از اون خااااااااصصصصصصصصص ها که اهل شئوخ (شاخیّت) می‌گن. از همین تریبون بهش می‌گم که: اگه یه روزی تو بگو بمیر (جلوی بچه‌های بلاگ دارم می‌گما!)، شک نکن می‌میرم :)
بعضی وقتا هستش که دوست داشتم داداشم بودی ولی نمی‌شه دیگه چه کنیم که نمی‌شه :(
گاهی هم دوست دارم داد بهت بگم چه‌قدر دوستت دارم ولی از یه طرف مطمئنم کسی جز خودم تا ابد این حجم از دوست داشتنِ بی‌سابقه رو درک نخواهد کرد و از طرفی ملت فکرشون منحرفه :||
ولی این میون یکی از دوستان هستش (به جز میرزای قمی) که گویا مطالب رو می‌خونه. ازش خواهش دارم جایی درز نکنه این حرفا! می‌دونم که می‌دونی من در مورد کی این متن رو نوشتم :)
خدا دوستاتونو براتون نگه‌داره. دوست خوب واقعاً سرمایه‌ست D:
پی‌نوشت: ای کاش این دوستم هم می‌اومد می‌دید اینا رو ولی خودم بهش نگفتم وبلاگ دارم که همین چیزا رو بتونم بنویسم :)

#پیچیده_اما_غیرفعال

با یکی از دوستان چند وقت پیش توی تاکسی نشسته بودیم که یه حرف جالبی زد:
-فکرشو بکن! چه‌قدر سخته یکیو دوست داشته باشی اما اون خبر نداشته باشه :(
+خوب، حالا تو فکر کن تو دوستش داشته باشی، خبرم داشته باشه، اما توی روت وایسه بگه من یکی دیگه رو دوست دارم :'((
فردای اون روز منو دید و گفت:
-به حرف دیروزت فکر کردم دیدم از اونم سخت‌تر هست!
+چی مثلاً؟!
-یکیو به خاطر کسی که دوستش داری، دوستش داشته باشی. زوری!
+...
حالا که فکر می‌کنم باید اون موقع می‌گفتم:
بدتر از این نیست که هیچکس توی دنیا دوست داشتنتو نفهمه! یکی اسم هوس روش بذاره، یکی حماقت. یکی لجبازی، یکی نیاز طبیعی!
این که یه پزشک بهت بگه عشق برات ضرر داره. بگه احساسات سمّه برات.
...
دوباره می‌شکنه سکوت با بغضم
دوباره آدما حالتو می‌پرسن
دوباره مث قدیم تو قلبمو بشکن
دوباره گریه کبودی چشمم
...
پی‌نوشت: عنوان مطلب برگرفته از «نظریه‌ی حالت گذار» است و نیاز به اندکی تأمل برای درک ارتباط دارد!‍