زامبی‌گونه

۶۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «#دلنوشته» ثبت شده است.

#کنج_دنجی_با_جانان_با_مادر

یادمه همیشه تا یه بحثی رو پیش می‌کشیدم مادر می‌گفت: تو هنوز بچه‌ای و منم از روی طبع هی ممانعت می‌کردم و یه عالمه دلیل از خودم می‌آوردم که نه من بزرگ شدم.

بعد از مدتی کم کم چوب‌های خدا رو بر مغز پوکم حس کردم و هوشیار شدم نسبت به دنیای خودم. دیدم که ای دل غافل اصن هر چه هست از اوست! من چه باشم که بخوام اصن بحث پیش بکشم پیش مادر :(

یه مشکلی هست اونم اینه که دیر فهمیدم اما دیر فهمیدن بهتر از هرگز نفهیمدنه دیگه مگه نه؟!

امروز خبری نه چندان خوش بهم رسید که ای کاش می‌مردم و نمی‌رسید.

راستی، چه حالی دارد قدم‌زنان با مادر در خیابان، دست به دست، نگاه عابران :)

می‌دونم هرگز مادرم این‌جا رو نمی‌خونه ولی [بعضیا فکر کنن ریاکاریه مهم نیس برام :) ] مادر جونم کف پات خیییییییییییلی ماهی خیلی خیلی خیلی ♥♥♥

#یاشیخ_تورا_چه_میشود_آیا

پیش‌نگاشت: تحقیقاتم نشان داده است که تمامی پست‌های احساسیم را هنگام شنیدن «نابخشوده 2» نوشته‌ام. مثلاً همین...

در خیابان اصلی شهر مزخرفی پسری را می‌شناسم که هنوز کسی The MEاَش را درک نکرده تا او هم The YOUاَش را درک کند. وقتی از روزمرگی‌های حال‌به‌هم‌زنش سخن می‌گوید، رو به مخاطبش می‌کند و می‌بیند چون بزی که درحال نشخوار است به او سر تکان می‌دهد و این تکراری‌ترین جمله را مزمزه نکرده پرت می‌کند روی گوش پسرک:«می‌فهمم...». اشتباه فهمیدن خیلی دردناک‌تر از نفهمیدن است.

هر روز و هر روز...

گاهی دست از تکرارهایش می‌کشد و قدم در راه سردرگمی عاشقانه‌ای می‌گذارد که جز شکسته شدنش چیزی در پی ندارد برایش. گاهی آنتن حال و هوایش را رو به بالای شهر تنظیم می‌کند و می‌بیند «جوجْزْ»هایی [به معنای جوجه‌ها؛ «ز» همان s جمع است.] را که دست در جیب دَدی و نشیمن‌گاه بر مرکب وی پا به عرصه‌ی خودنمایی [به ایهام توجه گردد! نمودن: نمایش دادن، انجام دادن، کردن، به نمایش گذاشتن] در خیابان‌های شبه‌آسفالت شهر قارچ‌ها می‌گذارند و آقازاده‌طور به اطراف می‌نگرند و پُز می‌دهند درحالی‌که دسته‌ی نامبارک سلفی را می‌شود کمی آنسوتر به دیده دید که بالارفته و نیش‌های تا بناگوش باز شده‌ی «جوج‌مایه»ها را به وسیله‌ی آیفونِ تازه سیکس پلاس شده‌ی ناشی از سیکس، به ثبت می‌رساند چرا که تا لحظاتی دیگر در اینستا و تمامی شبکه‌های موجود و در مواردی ناموجود [!]، جی‌افِ [یا همان Grand Father!] گرامی‌شان منتظر پسندیدن آن تصویر میمون است.

این صحنه‌های دل‌فریب را که می‌بیند دلش می‌رود جای دیگری. با خود می‌گوید: معنویات حتماً آرامم می‌کند.

قدم می‌گذارد در جاده‌ی سنگفرش‌شده‌ی حضرت معصومه سلام الله علیها و در حاشیه‌اش چشمش می‌افتد به رودخانه‌ی خشکیده‌ای که رویش مونوریل [بازهم!] خودنمایی می‌کند. مسیر رودخانه را به یاد می‌آورد و نیز دبیرستانی که وسط وسط شهرش بود و ناگاه خبر دادند این‌جا دخترانه شده و باید بروید. کجا؟! مدرسه‌ی نوساز [دیالوگ مرد سوار مترو ناجور حرف دل است حالا!]. آری درست گفتند مدرسه‌ی نوسازی که در کورترین و ناآبادترین نقطه از شهر قرار داده‌اند تا بعدها آقازاده‌ها بتوانند زمین‌هایشان را به فروش برسانند و به آب و نانی برسند طفلک‌ها. اولیای گرامی هم که مثل همه‌ی مردم، از آن‌جا که خیلی وحدت کلمه دارند [!] اوایل کمی غرغر کردند و بعد هم سرها را به تعظیم جلوی تصمیم آقای خیلی خیلی خیلی محترم مدیر آموزش و پرورش فرود آوردند.

حالا سری به بیان زده و گندترین لحظات زندگیش را به روی کاغذ مجازی می‌آورد تا اندکی آرام گردد و می‌بیند که ای بابا! این‌جا هم آری؟!؟!؟!

در جوابش می‌گویم که آری!

این‌جا لیسیدن بوقلمون به بهانه‌ی فمینسیم و این مزخرفات مُد است؛ این‌جا هم باکتری‌ها بیش‌تر به چشم می‌آیند؛ این‌جا هم مردم همدیگر را «ریپورت می‌کنند».

در مورد اولی بگویم که مبادا کسی قصد بدی داشته باشدها! نه نه اصلاً! فقط کمی همدردی‌ست وگرنه چه دلیلی دارد پای یک خاطره‌ی شخصی از طرف هم نظر بگذاریم؟!

آرییییییییییییییییییییییی این‌جا هم شهر هرت است :)

پی‌نوشت: تمامی ریپورت کنندگان این‌جانب مخاطب Main Finger محترم بنده خواهند بود + به کسی هم بر می‌خورد، «بخورد»!

#خسته_نه_منم_نه_تو

خسته نه اونیه که خوابیده و نه اونیه که خوابش می‌آد،

بیخیالش

حتی حال ندارم خستگی رو توصیف کنم...

#ویژه_نامه_برای_روزپدر

به نام خالق ریشه

خالق مرد لحظه‌های سخت بیشه

بیشه‌ی زندگی...

توی زندگی یکی هست که از وقتی ما هیچیم ما رو مراقبت می‌کنه. از بدو وجود. از لحظه‌ای که یه موجود بی دفاعیم و در مواردی هم زشت و بی‌ریخت ولی اینا باعث کمبود محبت او به ما نمی‌شه. در همه‌ی شرایط تکیه‌گاهمونه. از خوراک خودش می‌زنه، از پوشاکش از خوشیاش و خیلی چیزای دیگه‌ش تا ما رو به آرزوهامون برسونه. مایی که شاید تهش بشیم یه موجود ناسپاس ازخودراضی :(

بیان و کلاً فضای مجازی رو خیلی بی‌ارزش‌تر از این می‌دونم که بخوام در مورد پدر داخلش توضیحی بدم.

روز گرامی‌داشت این فرشته‌ی الهیِ بی توقعِ مهربونِ زحمت‌کش رو بر همگان تبریک می‌گم.

از ما که گذشت شما تا هست قدرشو بدونید که شماره‌ی دویی نداره [نصحیتی از پیر خرابات!]

راستی «دیزاین بای می» و این صحبتا :)

#دیگه_شورشودرنیار_وگرنه_منم_شورمودرمیارم

برداشت از عنوان برای عموم [و حتی عمه‌م] آزاده [پوکرفیس]

تو که سینه‌ت خرابه سرخ‌کردنی هم می‌خوری، بیا خودم یه ترفند جدید یادت بدم واسه‌ی جلب توجه :) آخه خودتم که دیدی دیگه تأثیری نداره.

شدیم یه مشت تقلیدگرِ کورِ کور. به یه چیز جدید فکر کنید ملت. یه حرکتی بزنید. تا کی می‌خواید فالو کنید؟؟ تا کی می‌خواید دیده بشید؟؟ تا کی زندگی برای دیگران؟؟

شاعر:

دیگه صبر کنم چه وقت و تا کی؟

دیگه شاد باشم آخه چه‌جوری؟

+به یه اتفاق خوب نیازمندیم واسه افتادن واسه رخ دادن :)))

#دغادغ_یا_همان_دغدغه_ها

گاهی دلش می خواهد سخنی نو بزند در این کهنگی افکار اما می‌ترسد از «تیریپ روش‌عن‌فکر»هایی که می‌آیند و شعرِکانت می‌سرایند. سبز سخن را به لجنی می‌گرایانند تا ثابت کنند من هم آری! من از تو بدبخت‌ترم و ...

گاهی می‌خواهد از دردهایش بنویسد اما می‌هراسد از بوقلمون‌لیس‌های در کمین که آی فلان و بهمان، تو بمان، توبمان :|

از نجات غریق‌هایی که خودشان غرقه‌اند می‌ترسد.

حرفش این است که از ترسوها بترسید ولی خودش می‌ترسد...

گاه می‌نویسد ولی دلش نمی‌آید منتشر کندش. می‌گوید نکند نشود آنچه باید می‌شد.

حال، می‌نویسد و پخش می‌کند و شاید می‌شود این که هست و شاید نباید که شاید...

پی‌نوشت: هر چه می‌خواهد دل تنگت بپرس :)

#خودم_و_خودم

تنهایی به اندازه‌ی کافی حال به هم زن هست. حالا دیگه از خودمم تنهاترم...

آدمایی که دوست دارم خاصن همگی:

بیشعور ترین دوست‌داشتنی دنیا!

باهوش‌ترین اسکل!

مغرورترین منفور! (خودمم هنوز نمی‌دونم چرا دوستش دارم)

شادترین غمگین :|

...

یه وقتهایی هم هستش مثل الان که از فرط بدحالی هی می‌خوای بنویسی. این میون، وقتی ببینی حتی یه غریبه هم بهت توهین می‌کنه، لیست موارد مورد نیاز برای قتل عام آدما فول‌چِک (تماماً تیک خورده) می‌شه :)))))