زامبی‌گونه

۲۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «#حقیقت» ثبت شده است.

#ورق_بزن

عنوان برگرفته از: Metallica - Turn the Page

اونی که توی آزمون ورودی تیزهوشان دوره‌ی راهنمایی شرکت کرد ولی وضعیتش غایب رد شد،

اونی که ساعت هشت شب توی پارک با کلاه لبه‌دار گنجیشک روی چشمش ر‌ی‌د،

اونی که روز سیزده بدر گفت چه نسیمی و یه گردباد کوچیک برپا شد و دوتا چادر همسایش رو به فنا داد،

با «من» فرقی ندارن. فقط مدلشون عوض شده...

با این حال،

دنیای من دنیای کوچیکی‌ست من لذتم قدّ یه بارونه

حظ می‌کنم وقتی که می‌بینم عطر گلی پیچیده تو خونه

اسم من رو گذاشتن صابر. ببین چی شده که صبر منم تموم می‌شه!

پی‌نوشت: داستانی بر اساس واقعیت.

پی‌نوشت²: شعر برگرفته از ترانه‌ی حال سهراب اثر سعید مدرس

#کی_با_منه

عنوان، یه استفهام انکاری بود. ینی کلاً هیشکی با من نیست :)

یه دوست غریبه‌ای سه شب پیش بهم گفت:«تو از زجر کشیدن لذت می‌بری». این در حالی بود که ایشون فقط یه روز و نصفی بود که با من آشنا شده بود. دیگه انقدر تابلو شدم که طرف از دور هم می‌بینه می‌گه:«عه این اسکل زجرکشَ رو ببین»!

یه سری یه کمپین راه انداخته بودیم سخن‌بزرگان رو جمع می‌کردیم مثل اونی که توی این پست نوشته بودم. یکی از جمله‌هایی که #تنفس بهم گفت و خیلی باهاش حال کردم این بود:«از حرف زدن بدم نمیاد ها. از زرررررر بدم میاد حتی یه کلمه».

خودمم توی جوب هستم [کنایه از در جریان بودن] که دارم از شاخه‌ای به شاخه‌ی دیگه خرپرش می‌زنم ولی دیگه چه کنم.

شاید رفتم [که بمیرم]...

مزخرف‌نوشت: دوست عزیزی که دنبال می‌کنی، توقع دنبال شدن داری و اگه دنبال نشدی منو آنفالو می‌کنی از همین تریبون اعلام می‌کنم: BK :) دنبال کردن زوری نیست. یاد بگیر درک کنی هر قابلیتی رو به چه دلیلی می‌ذارن توی یه سیستم.

#کمی_شعور_کمی_فرهنگ

بعضیام هستن، نه شعور دارن، نه فرهنگ. حتی یه مثقال!

اسمشونو نمی‌برم. شاید خودشون خوندن و فهمیدن که چی کار کردن.

اول با ایشونی که گفته بود مطلب من در مورد «چرا وبلاگ‌نویس شدم» بی‌مزه و لوس بوده:

بهم گفتید که حلال کنم و یه معذرت‌خواهی هم بدهکارید. خب با عرض معذرت لوس و بی‌مزه خودتی وبلاگ‌ندیده‌ی تازه به دوران رسیده :) حداقل یه کم فهم و شعور داشته باش اینو به صورت خصوصی به خودم بگو نه این که توی وبلاگ خودت جار بزنی. اگه انتقاد آزاده، پس جوابش هم آزاده. جواب خون، خونه!

دوم با اوشونی که گفتن مصرف داخلی:

اونش به خودم مربوطه. جنابعالی مجبور نیستی بیای وب منو بخونی. می‌تونی نظرتو واسه خودت نگه‌داری. نظر دادن، هر چند به صورت آزاد، چارچوب‌های خودشو داره. الان منم بیام زیر یه مطلبت بگم: بی‌مصرف :| :/ خوبه؟؟؟

اعصاب نیست، آررررررررررره

شب خوش :)

بعضی از عزیزان هم که جواب نظرات قبلی‌شون رو ندادم ازشون معذرت می‌خوام به زودی زود جواب می‌دم یه کم مشغولم...

#فرازی_دیگر_از_باگ_نامه

دیروز یه پست گذاشتم که در پی اون نظری از سوی آقاگل عزیز برام نوشته شد که یه کلمه‌ی جالب توجهی در اون بود: کم پیداست! [اینم سندش: پیوند]

بعد ساعت 19:19 هم که این پست رو گذاشتم: پیوند دیدم عه! عجبز! چه اتفاق خوبی!!!

این کم پیدا هم مثل تنگ، یه متضاد ناجوری داره. وقتی یه کسی رو یه مدت نبینیم می‌گیم طرف «کم پیداست». خوب لامصب، ای قربون زبون فارسی برم من، باقلوا، شیرین‌بیان، حلوای تر! الان با این وضعیت، اگه یکی زیادی تو چشم باشه می‌گیم طرف «پُر پیداست»؟؟؟؟؟ نه، توی چشمای من نگاه کن و بگو. دِ بگو لاکردار! کجایی که قیصرتو کشتن :"

اون‌وقت با این اوصاف، جدا از این که یه عده سه‌شنبه به سه‌شنبه می‌رن شمال و ... یه عده‌ای هم با سینه‌ی خراب سرخ‌کردنی می‌خورن!

پی‌نوشت: ببخش خواننده‌ی عزیز اگه وقت گرانقدرت رو گرفتم! همین که یه جرقه‌ای زده باشم توی ذهنت برای توجه بیش‌تر به همین روزمرگی‌های بی‌مزه و شاید کم اهمیت، برای من کلی ارزش داره.

پی‌نوشت²: من با این سنم این همه کشف می‌کنم، یه حقوقی، چیزی... ینی تف هم نمی‌خوان کف دست من بندازن؟؟؟ من حیف می‌شم این‌جا :(((

#باگ_نامه

اثر: شیخنا ابوالخشتک ثانی خشتک السرّه

پیش‌نوشت: باگ(bug): مشکل، اختلال (به خصوص در دانش نرم‌افزار)
اونایی که منو تا حدودی می‌شناسن می‌دونن من کلاً تا شور یه چیزی رو درنیارم ول کن نیستم مثل اینایی که یه ماهه دارن پستِ «خدای جذابیت» می‌ذارن.
قضیه از این قراره که ادبیات هم مثل بقیه‌ی دانش‌ها درهای ناگشوده‌ی زیادی داره. یکی از مشکلاتی که از یک سال و نیم پیش دارم باهاش دست و پنجه نرم می‌کنم آرایه‌ی تضاد هستش. نَمی‌دونم (بدبختیمُم همینه آقو نَمی‌دونم) چرا باید واژه‌ای مثل تنگ در زبان فارسی پا به عرصه می‌نهاد که از اون طرف هم واژه‌ی گشاد پا به میدون بذاره در نقش متضادش و آهاااااان این مشکل لاینحل رو به وجود بیاره:
ببینید خیلی ساده‌ست؛ یه حسی وجود داره به نام دلتنگی که بشر در اثر دوری از افرادی از قبیل خونواده، اقوام و دوستان (در موارد بسیار نادر هم گل روی یار O_o) دچارش میشه. حالا سؤال بنده‌ی حقیر اینجاست که آیا وقتی یکی از همون افراد خیلی زیاد در نزدیکی ما باشه، ما حسی به نام دلگشادی بهمون دست می‌ده؟! اصن داریم؟! بعدشم مگه توی مراحل ابتدایی زبان فارسی دبیرستان نمی‌گیم زبان زایایی داره؟ خوب حالا کوشش اون زایایی؟!؟! چرا ما رو توی این موقعیت قرار می‌دن؟ لابد اینم واسه تورّمه؟ یا شایدم به خاطر گروه One Direction؟؟ نکنه تقصیر Justin Bieber بوده؟؟؟ مقصر مریلین منسون که نیست؟؟؟؟ کار، کارِ آمریکاست من که می‌دونم D: این حجم از خودپرسشی بی‌سابقه‌ست :|

پی‌نوشت: این نوشته از وبلاگ دسته‌جمعی‌مون منتقل شده به این‌جا و با اندکی تغییر.
ادامه خواهد داشت...

#چی_شد_که_وبلاگ_نویس_شدم

جونم واست بگه، بگه رک و راست [تضمین از: جونم واست بگه - شهاب تیام]

روزی روزگاری یه کنجی از خونه نشسته بودم و مشغول به «فقط نگاه کردن» - که یکی از پراستفاده‌ترین تفریحات یه برهه‌ی زمانی زندگیم بود و توضیحش طولانیه :| - بودم که رفیق بی‌کلک، میرزا - کل خشتک فی الروحه - به من زنگید و فریادی برآورد که: هان ای صابر بیکار الاف خسته‌ی دو عالم! بپاش (پاشو) بیا یه وبلاگ زدم ببین سیر و سلوک کن. منم از همه جا بی‌خبر به یکی از سرویس‌های وبلاگ - که اسمش رو به دلیل تبلیغ نشدنش نمی‌برم! - سر زدم و دیدم به به! چی ساخته! این رخداد برای دو سال پیشه...

همین آذرماه سال گذشته بود که دیگه عن‌کف بودم و مونده بودم چه غلطی بکنم از بس حوصلم سرید، به میرزا ندا دادم - اما ندا رفت و همیشگی شد پیشش :| - بعد به ذهن مبارکش خطور کرد که: حاجی بیا وبلاگ بزن. منم رفتم توی همون سیستم وبلاگ قلبیه - که اسمشو نگفتم - و به ثبت رسوندمش. خوب باید اعتراف کنم که بازدیدکننده‌هام کُلُّیُم روبات بودن و نظری در کار نبود و همین باعث شده بود که توقعی نداشته باشم - ینی یه همچین پسر قانعیم من ^_^

در مورد اون وبلاگم باید بگم که مطالبش مثل همین بود و مثل خودم نچسب :) [نه نیارید؛ خودم می‌دونم چه موجود مزخرفیم]. بعد، کلاً قصدم جذب مخاطب و اینا نبود فقط می‌خواستم شعرامو یه جایی داشته باشم که دسترسی بهشون برام آسون باشه.

بعد یه ماه که اون یکی رفیقِ جان [با مکثی به سبک محمد صالح اعلا خوانده شود] به ما تشری زد و گفت حیف وقتت نیست اومدی این‌جا؟؟ بیا بیان دور هم باشیم. سپس جای گفتن این که:«بیااااااااااااا دوری کنیم از همممممممممم» حرف از همکاری سه نفره یا به عبارتی threesome [ننگ بر منحرفان] شد و اومدم اولش این کف: سه کله‌پوک

پس از مدتی که جهان سه نفره‌ی ما رو به انبساط رفت این جمع هم به انحطاط، در مواردی به انزوا و در شرایط حاد به گازرون رفت و هر کی رفت «سی» خودش.

خلاصه نه گذاشتم و نه برداشتم اومدم این‌جا رو راه انداختموووووووووووو آره دیگههههههههه :|

اینو یادم رفت بگم که چهار سال پیش هم یه دستی داشتم بر وبلاگ‌نویسی که البته اون بیش‌تر برای دانش‌اموزای مدرسه‌ی خودمون بود و مصرف داخلی داشت.

وقت شاخ بازیه😏😎😝

Challenge By: AghaGol

#فی_بلاد_الکفر

نقل است از نور عین شیخ ما، نوه‌ی خسته‌ی دست و پابسته‌ی دریای معرفت، روزی شیخنا - که درود بر آن صف شکن خطوط خشتک باد - روزی به بلاد خشتک‌تنگان [لازم به ذکر است در ازمنه‌ی قدیم خشتک‌ها تنگ بود و به همین دلیل راوی چشم‌های چینی ها را به خشتک تشبیه نموده است.] و به نزد امپراطور آن اقلیم سرسبز مدعو بود. از قضا، غذا قرمه‌سبزی، غذای مورد علاقه‌ی شیخ خشتک دریده‌ی ما، بودندی و شیخ چون خری که در چمن ول شده باشد شاد و شنگول گشتندی.

شیخ پس از چند سلفی که با آیفون خود انداخت، تصاویر را یهویی‌سان در سرورهای خشتک‌گرام آپلود همی‌نمود و هشتگ‌هایی پسابی‌ربط به قصد جمع‌آوری لایک از ملت فرهیخته و برهم‌ریخته برآمد. نهار فرارسیده بود و وقت ناهار. شیخ - خشتک سرّه - که سر از پا و خشتک نمی‌شناخت چون اسب زورو سگ‌دوزنان راهی میز غذا شد. همراه با امپراطور و مریدان وی، شیخ نیز شروع به خرخور نمودن قسم خود از خوراک نمود.

در همین اثنا، دانه‌ای برنج داشت روی زمین همی‌افتاد که شیخ ناگهان فریادی از اعماق روح خود برآورد و در هوا به سبک ماتریکس دانه‌ی برنج را پیش از آن که به زمین برسد در حلقوم خود فروبرد تا مبادا ذره‌ای کمتر مفت‌خوری کرده باشد. امپراطور و مریدانش که از دیدن این صحنه‌ی 18+ شدیداً خشتک به دندان مانده بودند یکصدا و هم‌صدا نعره‌ها زدند و گفتند:为什么呢؟ (زیرنویس بای نوه‌ی شیخ: وات د فاز؟! از چه روی چنین؟!) شیخ نیز که نمی‌خواست قصد شوم خود را ابراز کند و در صدد گمراه نمودن آنان به راه راست بود، یکی از شپش‌های داخل خشتک را بیرون کشیده و با اندکی فروروی به حالت خلسه پس از نمایش تبلیغات برنج محسن مبنی بر:«نعمت‌های الهی را قدر بدانیم» در تبلت خود، فرمود: 闭嘴混蛋! (بدبختان نفهم کور! نگاهی به شمار جمعیت کشورتان بیندازید. اگر هر یک از شما ابلهان یک دانه برنج حرام کند، می‌دانید چه حجم بی‌سابقه‌ای از برنج به فنا خواهد رفت؟!).

مطمئن‌ترین روایت آن است که امپراطور دستور به ساخت دیوار چین و دفن سربازان حاضر در مجلس را درون دیوار داد و با شمشیری سامورایی خشتک ابریشمی خود را جر داده و تقدیم به شیخنا کرد. از آن پس هم هر شخص که دانه‌ای برنج را در میان عموم بر زمین می‌انداخت و دوباره نمی‌خورد، باید عمه‌اش را یک دورِ Time Trial سرتاسر دیوار چین می‌چرخاند.

فی بلاد الکفر - خشتک اول - پاره‌ی سوم

فی باب النتیجه: خواستم فقط بگم به قول سعدی شیرین سخن «در هر نفسی دو نعمت موجودست و بر هر نعمت شکری واجب». قدر ذره ذره‌ی نعمتایی که خدا بی‌منت بهمون هدیه داده بدونیم؛ چه مادیات و چه معنویات.

پی‌نوشت: این استفاده از «عمه» فقط به قصد افزایش بار خنده (و نه طنز!) هست و نه چیز دیگه. لطفاً برداشت سوء نشه.

پی‌نوشت²: یکی از دوستان گفتن خیلی از «خشتک» استفاده می‌کنی. خوب، استفاده از حشو خودش نقطه قوت متنای اینجوریه + اساس ساخت این داستانا همین کلمه‌ست!