زامبی‌گونه

۵۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «#دیوونگی» ثبت شده است.

#شاخ_طوری

توی زندگی آدمای زیادی می‌آن و می‌رن. این وسط مسطا یه سری هم هستن که می‌رن ولی نمی‌رن، از دیده ولی از دل (ینی لفّ و نشری گفتما (به قول یکی از دوستان: اوفففففف (شد شبیه ریاضی هی پرانتز گذاشتم! (می‌دونم دیوونه‌م و بی‌نمک) ) ) ). به علاوه، تا هستن هستن وقتایی هم که نیستن بازم هستن ینی یه هچپین آدمای بی‌نظیرین. یه چیزی تو مایه‌های عشقن ولی به نظرم من یکی از اینارو دارم که از عشق هم یه چی اونورتره :)
خلاصه، این متن یه خاص داره از اون خااااااااصصصصصصصصص ها که اهل شئوخ (شاخیّت) می‌گن. از همین تریبون بهش می‌گم که: اگه یه روزی تو بگو بمیر (جلوی بچه‌های بلاگ دارم می‌گما!)، شک نکن می‌میرم :)
بعضی وقتا هستش که دوست داشتم داداشم بودی ولی نمی‌شه دیگه چه کنیم که نمی‌شه :(
گاهی هم دوست دارم داد بهت بگم چه‌قدر دوستت دارم ولی از یه طرف مطمئنم کسی جز خودم تا ابد این حجم از دوست داشتنِ بی‌سابقه رو درک نخواهد کرد و از طرفی ملت فکرشون منحرفه :||
ولی این میون یکی از دوستان هستش (به جز میرزای قمی) که گویا مطالب رو می‌خونه. ازش خواهش دارم جایی درز نکنه این حرفا! می‌دونم که می‌دونی من در مورد کی این متن رو نوشتم :)
خدا دوستاتونو براتون نگه‌داره. دوست خوب واقعاً سرمایه‌ست D:
پی‌نوشت: ای کاش این دوستم هم می‌اومد می‌دید اینا رو ولی خودم بهش نگفتم وبلاگ دارم که همین چیزا رو بتونم بنویسم :)

#سنگرم_را_رهاکن_خواهش_میکنم

- بیا این‌جا ببینم...
+ بله؟
- تو زندگی نداری مگه؟!
+ [کمی نگاه]
- مگه کنکور نداری؟!
+ [پایین انداختن سر و سکوت]
- با تو نیستم مگه؟!
+
- با توام هاااااااا
+ [مخفی کردن حرف‌های دل]

+
اندکی بعد:
+ چته لعنتی؟!
+ خودمم نمی‌دونم
+ واقعاً من توام؟!
+ تو دیگه بس کن. تو که منو می‌فهمی چرا؟!
+ برو برش گردون اگه خیلی ...
+ نمی‌خوام. خسته‌م. اگه درک می‌کرد، اگه احساس سرش بود خودش می‌اومد. می‌خوام توی راکدی زندگیم غرق شم.
+ هر طور مایلی [رفتن...]
+ تو هم منو تنها بذار. تو هم منو نبخش. ای کاش می‌شد بی‌صدا، بدون قرمز شدن چشم گریه کرد...

#بادمجوووووووووون

:|
امروز یکی از سه روزی هست که توی هفته گذاشتن برامون تا درس بخونیم مثلفن. ینی تعطیله.
اما برای من بعضی از این روزا برای بیش‌تر در کنار خانواده بودنه. کمی هم کمک کردن شاید...
بادمجون
لامصباااااا
نشسته بودم یه کنج که مادر فرمودند: پاشو بیا جای الافی اینا رو پوست بگیر.
یه نگاهی انداختم و گفتم: سه کیلویی هست نه؟!
-آره اتفاقاً دقیقاً سه کیلو!
منم که کلاً به اتفاق اعتقادی ندارم. چون معتقدم هر چی بدشانسیه صددرصد مال منه. البته این بدشانسی نبودا یه وقت سوءتفاوت نشه.
این کار خطیر رو پذیرفتم و شروع کردم. هر چی کار پیش می‌رفت، منم توی پوست کندن پیش می‌رفتم.
حالا که به دستام نگاه می‌کنم می‌بینم چه جالبه واقعاً این رنگ بادمجونی. یه رنگ خاصیه. اولش سورمه‌ای‌طوره بعدش با گذشت زمان به مشکی می‌گرایه.
واقعاً نباید هیچ‌وقت از دور به یه چیزی نگاه کرد و در موردش نظر داد. بادمجون پوست کندن کار راحتی به نظر می‌آد اما واردش که می‌شی... :|||
از همین تریبون دست مادر رو می‌بوسم که این‌قدر سختی می‌کشه. تازه این سه کیلو بادمجون بود!
پی‌نوشت: یه بادمجون پوست کندن چه‌قدر درس داد به من :| ینی یه همچین پسر خوب و درس‌بگیری هستماااااا

#کمی_سخت_کمی_سخت

در مورد تیتر بگم که جناس تام هستش وگرنه بیکار نیستم تکرار کنم :|
الان که دارم این متن رو می‌نویسم همزمان دارم خودمو سانسور می‌کنم که مبادا به سرعت بی‌نظیر اینترنت و همچنین نحوه‌ی خدمت‌رسانی(ایهام) اپراتورهامون از گل نازکتر بگم. آخه لامصبا هفتادودو ساعت اختلال یعنی چی؟؟ برای چی؟؟ مگه جنگه؟؟
نوشتن با گوشی هم بالاخره حس خودشو داره آقو.
فقط به اندازه‌ی دو مصراع حرف حساب دارم که اونم صددرصد نامفهومه درحالی‌که صددرصد مفهومیه!
درد راک نیا
نود بو نیا
خوش باشید و دنیا به کام.
+ پاسبان راه راست باشیم؛ سوگواری محض یادآوری‌ست...

#انشای_دوران_جوونیم

وای یادش به خیر دو سال پیش :(

چه‌قدر دیوونه بودم، چه‌قدر منزوی، چه‌قدر مضحک و چه‌قدر زشت! اما دیوونگی من از نوع ادبی بود. اسم ادبیات می‌اومد بال در می‌آوردم. چند دقیقه پیش یاد انشایی که نوشتم برای درس زبان فارسی افتادم. در مورد خاطره‌ای از سی و سه پل بود؛ اسمشو گذاشتم سی پل و سه پل! ینی داغون شدما له له شدم :| اینم متنش(اون موقعا جنون رایانه داشتم الان نگید چرا تایپ شده‌ست و چمی‌دونم از ارزشش کم می‌شه و فلان :| انصافاً نخندید؛ جوون بودم و خام):

سی پل و سه پل

بامداد روزی بهاری بود که به سوی پل تاریخ روانه شدم. خورشید از فرط بیماری آنچنان که هم بر خود، هم بر زمین می تابید. راهِ روشن پیش رویم را پویه کردم تا نزدیکش شدم. نزدیک جایی که از شدت آشنایی، نا آشناست. سی و سه پل، کوچک نماد بزرگ معماری و هنر ایرانی. هر چه نزدیک تر می رفتم، دل ناآرام‌تر می‌شد و پل، مبهم‌تر. جای رِد کارپت(!) زیر پایم سیه فرشی سنگین بود، آبیِ رود مضطربانه زرد و سبزِ فضای اطراف، عرق چرکین عبور چارچرخ‌های آهنین بر جبین داشت. آری، هیچ چیز سر جایش نبود و همه چیز سر جایش بود.

از افق پل که به عمق رود خیره می شدم دنیا را بر عکس می دیدم. البته، شاید مشکل از من باشد ولی نمی دانم چرا آسمان آبی بود و رود، زرد. تماشاچیان این صحنه با حسرت و بی هیاهو گوشه ای کز کرده بودند. به زنده رود نه، به کویر رود می نگریستند. آنان نیزکه این صحنه ی غم انگیز را به ثبت می رساندند، در اندیشه ی آن بودند که بیننده ی آن و خدای را چه بگویند. پل، سخنی را زمزمه می کرد. نوایی که از بخش بخش آن، پخش بود. فکر کنم از معمارش نقل قول می کرد که: اگر کاری را با عشق و دقت بنیان نهانی، جاودانه خواهد ماند. از غرور ایستادن پل می‌شد فهمید که خودش را می‌گوید.

حال که کمی فکر می‌کنم، می‌بینم شکل پل کمی نامفهوم است؛ سی و سه بخش مشابه. نظم، دقت و علاقه از یک سو، کلیشه ی پنجره پنجره ها و اشکال هندسی مشابه از سویی دیگر ابهامی در اندیشه و ایهامی در بینش می ساخت. شاید ... شاید هم ... یافتمش! نظم ایهام دار. آری، همین است و بس.

در گذر از این اثر هنری، از سه دنیای متفاوت عبور کردم و در اثنای آن یادی از این بیت فردوسی پاکزاد کردم:
بسی رنج بردم در این سال سی                                                                                                                                                                                                                                                                                                     عجم زنده کردم بدین پارسی
... این ناچیز، نام سی و سه پل را (امروزه) حاصل همین عبور دنیوی می داند.از پل که گذشتم، در مقابل وسوسه های دل که می گفت بازگرد، خود را به ناشنوایی زدم. می خواستم از دوری، دوستی بیشتری عایدم شود.

#تموم_شو_لعنتی

چرا دست از سر هفته‌ام برنمی‌داری تو؟
ارث پدرت دست من نیست.
باور کن.
به اندازه‌ی کافی خاطراتم را دوباره تجربه کردم در تو.
آن‌قدر پر هستم که تا صبح هم بگریم اشک در مشکم داشته باشم.
تو بودنت مایه‌ی عذاب من است.
مخصوصاً که این‌بار ماه سال هجدهم من با تو تمام می‌شود.
این هجده از دست تو هشتادویک می‌شود آخر!
نباش اصلاً.
بمیر جمعه!
بمیر!

#بیکارم_درکم_کن

بیکار بودم حال شعر گفتنم که به دلایل معلوم نیست؛ تصمیم بر این شد اسم خودمو روی بخار بنویسم (البته دیدم این وسطا بخار پیدا نمی‌شه پس با فتوشاپ - که خداوند سازنده‌اش را در بهشت کناد - ترسیم بنمودم).


صابر روی بخار شیشه

روش کَپشن هم نزدم که یه وقت هم‌اسمی، عشقی (به احتمال صفر درصد)، کپی‌برداری خلاصه کسی خواست، عکس رو برداره بره...