زامبی‌گونه

۵۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «#درد» ثبت شده است.

#ترجیح_من_اینه

خواستم بنویسم:«ترجیح من اینه، دنیای بی‌کینه/دنیای بی‌کینه، ترجیح من اینه» بعد دیدم باو می‌ریزن ما رو می‌کنن تو گونی :|:

بعد دیدم MM زیباتر می‌گه:«ترجیح می‌دم قربانی تو باشم تا که کنارت باشم».

عجیب هم حرف دله لاکردار. یه وقتایی یه چیزایی از یه کسایی می‌بینی که یه جورایی می‌شی مگه نه؟! قبلاً این‌جا گفتم به یه آرزوم رسیدم، خب؟ همین دیشب دیدم نرسیدم و بیخیال ادامه‌ی راه شدم.

پی‌نوشت: بدجور زده به سرم یه «خشتک کده‌ی شیخ و مریدان» راه بندازم :|

#حرف_بزن_برام_حرفاتو_گوش_میکنم

عنوان هیچ ربطی به مطلب نداره :)

 این متن انتقادی از اجتماع و قانونه و در اون از کلمات تقریباً رکیک استفاده شده پس خوندنش به افراد با ادب عزیز توصیه نمی‌شه به هیچ وجه. اینو گفتم که اگه کسی گفت چه بی ادبی بهش بگم بی ادب تویی که خوندیش :)

با هندزفری - که همدم مزخرفترین و تنهاترین لحظات زندگیمه - داشتم نزدیکای حرم می‌رفتم به سمت کتابخونه که یهویی یکی زد روی شونه‌م. پنبه از گوش درآوردم که بشنوم کیه و چی می‌گه که دیدم یه سربازه و گفت: افغانیی؟! من پوزخند زدم و گفتم: ولمون کن باو دوباره جلومو گرفت گفت: افغانیی؟! یه نگاهی که صدتا فحش ناموسی پشتش قایم بود بهش کردم و گفتم: نه نه.

یاد اثر جاوید «هیچکس» افتادم که می‌گفت: اینجا تهرانه ینی شهری که... و به خودم گفتم باید تهرانشو به ایران تغییر بدیم. یکی نبود بگه مرتیکه مگه تو بابات خواهر نداره؟! حریم خصوصی سرت می‌شه حیوون؟! احترام چی؟؟ با بز که حرف نمی‌زنی افغانیی ینی چی؟! زبون نفهم بیشعور. به ترتیب از مافوقت تا بالاترین مافوق مافوقت رو باید ب ر ی ن م به سرتاپاش که سربازی مثل تو رو تحویل جامعه داده. بعدشم مگه اینجا سر و صاحاب نداره که باید بیای جلوی طرفو بگیری بعد ازش بپرسی که افغانیه یا نه؟! قانونمون شده د س ت خ ر؟؟؟؟؟

از حرص کردن من که خیلی هم به جاست بگذریم، توی قم خیلی از اتباع غیرقانونین و + من چشام انقدر درشت هست که به افغانیا شباهتی نداشته باشم.

حالا دقیقاً دو قدم جلوتر از من یک جفت BF و GF دست در دست داشتن رمانتیک و ریلکس راس راس قدم می‌زدن. چرا از اونا نپرسید شما نامزدید؟؟؟؟ شانس نیس که وگرنه اسمم شامس الله بود...

#خوب_بودم_رد_شدم_و_بد_شدم

«ژرف آژنگ» چند وقت پیش حالش خراب شد یه همچین چیزی گفت:

دو به تک

دو به شک

خنجر اَ پشت

مشت تو فک

از حال خراب که بگذریم، یه سریام هستن که از روی تنفر دوستشون داری!!!

خیلی سخته امیدوارم سر هیچکس نیاد :)

#کنج_دنجی_با_جانان_با_مادر

یادمه همیشه تا یه بحثی رو پیش می‌کشیدم مادر می‌گفت: تو هنوز بچه‌ای و منم از روی طبع هی ممانعت می‌کردم و یه عالمه دلیل از خودم می‌آوردم که نه من بزرگ شدم.

بعد از مدتی کم کم چوب‌های خدا رو بر مغز پوکم حس کردم و هوشیار شدم نسبت به دنیای خودم. دیدم که ای دل غافل اصن هر چه هست از اوست! من چه باشم که بخوام اصن بحث پیش بکشم پیش مادر :(

یه مشکلی هست اونم اینه که دیر فهمیدم اما دیر فهمیدن بهتر از هرگز نفهیمدنه دیگه مگه نه؟!

امروز خبری نه چندان خوش بهم رسید که ای کاش می‌مردم و نمی‌رسید.

راستی، چه حالی دارد قدم‌زنان با مادر در خیابان، دست به دست، نگاه عابران :)

می‌دونم هرگز مادرم این‌جا رو نمی‌خونه ولی [بعضیا فکر کنن ریاکاریه مهم نیس برام :) ] مادر جونم کف پات خیییییییییییلی ماهی خیلی خیلی خیلی ♥♥♥

#یاشیخ_تورا_چه_میشود_آیا

پیش‌نگاشت: تحقیقاتم نشان داده است که تمامی پست‌های احساسیم را هنگام شنیدن «نابخشوده 2» نوشته‌ام. مثلاً همین...

در خیابان اصلی شهر مزخرفی پسری را می‌شناسم که هنوز کسی The MEاَش را درک نکرده تا او هم The YOUاَش را درک کند. وقتی از روزمرگی‌های حال‌به‌هم‌زنش سخن می‌گوید، رو به مخاطبش می‌کند و می‌بیند چون بزی که درحال نشخوار است به او سر تکان می‌دهد و این تکراری‌ترین جمله را مزمزه نکرده پرت می‌کند روی گوش پسرک:«می‌فهمم...». اشتباه فهمیدن خیلی دردناک‌تر از نفهمیدن است.

هر روز و هر روز...

گاهی دست از تکرارهایش می‌کشد و قدم در راه سردرگمی عاشقانه‌ای می‌گذارد که جز شکسته شدنش چیزی در پی ندارد برایش. گاهی آنتن حال و هوایش را رو به بالای شهر تنظیم می‌کند و می‌بیند «جوجْزْ»هایی [به معنای جوجه‌ها؛ «ز» همان s جمع است.] را که دست در جیب دَدی و نشیمن‌گاه بر مرکب وی پا به عرصه‌ی خودنمایی [به ایهام توجه گردد! نمودن: نمایش دادن، انجام دادن، کردن، به نمایش گذاشتن] در خیابان‌های شبه‌آسفالت شهر قارچ‌ها می‌گذارند و آقازاده‌طور به اطراف می‌نگرند و پُز می‌دهند درحالی‌که دسته‌ی نامبارک سلفی را می‌شود کمی آنسوتر به دیده دید که بالارفته و نیش‌های تا بناگوش باز شده‌ی «جوج‌مایه»ها را به وسیله‌ی آیفونِ تازه سیکس پلاس شده‌ی ناشی از سیکس، به ثبت می‌رساند چرا که تا لحظاتی دیگر در اینستا و تمامی شبکه‌های موجود و در مواردی ناموجود [!]، جی‌افِ [یا همان Grand Father!] گرامی‌شان منتظر پسندیدن آن تصویر میمون است.

این صحنه‌های دل‌فریب را که می‌بیند دلش می‌رود جای دیگری. با خود می‌گوید: معنویات حتماً آرامم می‌کند.

قدم می‌گذارد در جاده‌ی سنگفرش‌شده‌ی حضرت معصومه سلام الله علیها و در حاشیه‌اش چشمش می‌افتد به رودخانه‌ی خشکیده‌ای که رویش مونوریل [بازهم!] خودنمایی می‌کند. مسیر رودخانه را به یاد می‌آورد و نیز دبیرستانی که وسط وسط شهرش بود و ناگاه خبر دادند این‌جا دخترانه شده و باید بروید. کجا؟! مدرسه‌ی نوساز [دیالوگ مرد سوار مترو ناجور حرف دل است حالا!]. آری درست گفتند مدرسه‌ی نوسازی که در کورترین و ناآبادترین نقطه از شهر قرار داده‌اند تا بعدها آقازاده‌ها بتوانند زمین‌هایشان را به فروش برسانند و به آب و نانی برسند طفلک‌ها. اولیای گرامی هم که مثل همه‌ی مردم، از آن‌جا که خیلی وحدت کلمه دارند [!] اوایل کمی غرغر کردند و بعد هم سرها را به تعظیم جلوی تصمیم آقای خیلی خیلی خیلی محترم مدیر آموزش و پرورش فرود آوردند.

حالا سری به بیان زده و گندترین لحظات زندگیش را به روی کاغذ مجازی می‌آورد تا اندکی آرام گردد و می‌بیند که ای بابا! این‌جا هم آری؟!؟!؟!

در جوابش می‌گویم که آری!

این‌جا لیسیدن بوقلمون به بهانه‌ی فمینسیم و این مزخرفات مُد است؛ این‌جا هم باکتری‌ها بیش‌تر به چشم می‌آیند؛ این‌جا هم مردم همدیگر را «ریپورت می‌کنند».

در مورد اولی بگویم که مبادا کسی قصد بدی داشته باشدها! نه نه اصلاً! فقط کمی همدردی‌ست وگرنه چه دلیلی دارد پای یک خاطره‌ی شخصی از طرف هم نظر بگذاریم؟!

آرییییییییییییییییییییییی این‌جا هم شهر هرت است :)

پی‌نوشت: تمامی ریپورت کنندگان این‌جانب مخاطب Main Finger محترم بنده خواهند بود + به کسی هم بر می‌خورد، «بخورد»!

#خسته_نه_منم_نه_تو

خسته نه اونیه که خوابیده و نه اونیه که خوابش می‌آد،

بیخیالش

حتی حال ندارم خستگی رو توصیف کنم...

#دغادغ_یا_همان_دغدغه_ها

گاهی دلش می خواهد سخنی نو بزند در این کهنگی افکار اما می‌ترسد از «تیریپ روش‌عن‌فکر»هایی که می‌آیند و شعرِکانت می‌سرایند. سبز سخن را به لجنی می‌گرایانند تا ثابت کنند من هم آری! من از تو بدبخت‌ترم و ...

گاهی می‌خواهد از دردهایش بنویسد اما می‌هراسد از بوقلمون‌لیس‌های در کمین که آی فلان و بهمان، تو بمان، توبمان :|

از نجات غریق‌هایی که خودشان غرقه‌اند می‌ترسد.

حرفش این است که از ترسوها بترسید ولی خودش می‌ترسد...

گاه می‌نویسد ولی دلش نمی‌آید منتشر کندش. می‌گوید نکند نشود آنچه باید می‌شد.

حال، می‌نویسد و پخش می‌کند و شاید می‌شود این که هست و شاید نباید که شاید...

پی‌نوشت: هر چه می‌خواهد دل تنگت بپرس :)