زامبی‌گونه

#روز_سوم

گلوله‌ها

در اسلحه جای گرفته‌اند

بهتر است برایم

که قربانی تو باشم

نه در کنارت

«ژرف آژنگ»

ترجمه‌ی قسمتی از: روز سومِ عیاشی هفت روزه - مریلین منسون

لطفاً بگید اگه منسون نگفته بود و از خودم نوشته بودمش نظرتون چی بود؟

پی‌نوشت: انبساط رو در نقطه نقطه‌ی جهان من می‌شه حس کرد. کافیه پا به دنیام بذاره یکی خودشم منبسط می‌شه جهانش D:

#تتلو_شدم_از_فراق

1. بدبختی اینه که فراقم نیست :( ینی یاری نیست که بگم فراق. گم شه اصننننننننننن والا انگار نوبرشو آورده عتیقه.

2. واقعاً آینده‌ای که سازنده‌ش منم، پشگل بگیرن درشو بهتره.

3. چند روز پیش به یه بنده خدایی گفتم: می‌بینی زندگی روی تکراره؟! آدما همه‌ش دارن تاوان گذشته رو می‌دن. چه گذشته‌ی خودشون، چه گذشته‌ی گذشتگانشون. الان دارم قشنگ می‌بینم مصداق حرفمو :-"" ینی تا ابد باید توی این تکرار جون بدم هر لحظه؟!؟! انصافه آخه؟! دلت می‌آد؟؟؟

#میدون_یه_نفر

ثانیه‌های زندگیم را

آن‌قدر پیچ دادی

در میدان گیسویت

که هم آن‌ها سرگیجه گرفتند

هم من

دائرةالمعارف شدم

نکند پرگارم انگاشته‌ای؟!

«ژرف آژنگ»

پی‌نوشت: دائرةالمعارف رو نمی‌تونم کامل بگم چجوری استفاده کردم :| مطمئنم منظورو نمی‌رسونم. یه‌جوری هم با دایره‌ش کار داشتم که تناسب داشته باشه هم این که بگم علوم و دانش‌ها توی پیچش زلف یاره. گند زدم با توضیحم انگار :((( خستم مثل محمدصابری که توی امتحان ورودی تیزهوشان دوره‌ی راهنمایی شرکت کرد و وضعیت غایب براش ثبت شد...

پی‌نوشت²: از یه بنده خدایی باز هم معذرت می‌خوام :(

#خودم_کردم_که_خشتک_بر_سرم_باد

بعضی وقتا خودمونیم که به خودمون ضربه می‌زنیم. مثل تبری از جنس چوب که درخت رو قطع می‌کنه...

خوب دله دیگه می‌گیره. مخصوصاً که منم! اشتباهی کردم که خوب بود. به اشتباهم افتخار می‌کنم که باعث پختگیم شد. که آدمای بی‌مصرف رو بهتر بشناسم و زودتر. خیلی خودمو بزرگ می‌دونم؟! آره چون دردا آدما رو بزرگ می‌کنن. من توی آشپزخونه‌ی زندگی پخته شدم. با طعم درد. با ادویه‌ی اشتباه...

بهم می‌گی هیشکی کنارت نمی‌مونه چون اخلاقم گنده؟! باشه. زخم زبون به راحتی خوب نمی‌شه اینم تو بدون. من به روت نیاوردم که باز ادامه ندی کوچولو. نصف من از صدتا تو تجربه‌ش بیش‌تره. زندگی اونی نیست که تو توشی...

#ترجیح_من_اینه

خواستم بنویسم:«ترجیح من اینه، دنیای بی‌کینه/دنیای بی‌کینه، ترجیح من اینه» بعد دیدم باو می‌ریزن ما رو می‌کنن تو گونی :|:

بعد دیدم MM زیباتر می‌گه:«ترجیح می‌دم قربانی تو باشم تا که کنارت باشم».

عجیب هم حرف دله لاکردار. یه وقتایی یه چیزایی از یه کسایی می‌بینی که یه جورایی می‌شی مگه نه؟! قبلاً این‌جا گفتم به یه آرزوم رسیدم، خب؟ همین دیشب دیدم نرسیدم و بیخیال ادامه‌ی راه شدم.

پی‌نوشت: بدجور زده به سرم یه «خشتک کده‌ی شیخ و مریدان» راه بندازم :|

#آپدیت_v.2.0.0.1.5.8.3

تغییرات این نسخه:
1. #نگارستان_بی_نگار برچیده شد.
2. #پی_وی اضافه شد.
3. #پیش_فرار برچیده شد.
4. #سنجش_دیدگاه* اضافه شد.
*توضیح: در این قسمت نظرات شما را نسبت به قالب که آیا همین‌طور بمونه یا ساده‌تر بشود را جویا خواهم شد. بنابر نظرات شما تغییراتی در قالب به منظور سهولت در لود شدن صفحات وبلاگ انجام خواهد شد.
پی‌نوشت: می‌دونم خیلی جدی گرفتم خودمو انگار کی هستم، نه؟! :((

#فی_بلاد_الکفر

نقل است از نور عین شیخ ما، نوه‌ی خسته‌ی دست و پابسته‌ی دریای معرفت، روزی شیخنا - که درود بر آن صف شکن خطوط خشتک باد - روزی به بلاد خشتک‌تنگان [لازم به ذکر است در ازمنه‌ی قدیم خشتک‌ها تنگ بود و به همین دلیل راوی چشم‌های چینی ها را به خشتک تشبیه نموده است.] و به نزد امپراطور آن اقلیم سرسبز مدعو بود. از قضا، غذا قرمه‌سبزی، غذای مورد علاقه‌ی شیخ خشتک دریده‌ی ما، بودندی و شیخ چون خری که در چمن ول شده باشد شاد و شنگول گشتندی.

شیخ پس از چند سلفی که با آیفون خود انداخت، تصاویر را یهویی‌سان در سرورهای خشتک‌گرام آپلود همی‌نمود و هشتگ‌هایی پسابی‌ربط به قصد جمع‌آوری لایک از ملت فرهیخته و برهم‌ریخته برآمد. نهار فرارسیده بود و وقت ناهار. شیخ - خشتک سرّه - که سر از پا و خشتک نمی‌شناخت چون اسب زورو سگ‌دوزنان راهی میز غذا شد. همراه با امپراطور و مریدان وی، شیخ نیز شروع به خرخور نمودن قسم خود از خوراک نمود.

در همین اثنا، دانه‌ای برنج داشت روی زمین همی‌افتاد که شیخ ناگهان فریادی از اعماق روح خود برآورد و در هوا به سبک ماتریکس دانه‌ی برنج را پیش از آن که به زمین برسد در حلقوم خود فروبرد تا مبادا ذره‌ای کمتر مفت‌خوری کرده باشد. امپراطور و مریدانش که از دیدن این صحنه‌ی 18+ شدیداً خشتک به دندان مانده بودند یکصدا و هم‌صدا نعره‌ها زدند و گفتند:为什么呢؟ (زیرنویس بای نوه‌ی شیخ: وات د فاز؟! از چه روی چنین؟!) شیخ نیز که نمی‌خواست قصد شوم خود را ابراز کند و در صدد گمراه نمودن آنان به راه راست بود، یکی از شپش‌های داخل خشتک را بیرون کشیده و با اندکی فروروی به حالت خلسه پس از نمایش تبلیغات برنج محسن مبنی بر:«نعمت‌های الهی را قدر بدانیم» در تبلت خود، فرمود: 闭嘴混蛋! (بدبختان نفهم کور! نگاهی به شمار جمعیت کشورتان بیندازید. اگر هر یک از شما ابلهان یک دانه برنج حرام کند، می‌دانید چه حجم بی‌سابقه‌ای از برنج به فنا خواهد رفت؟!).

مطمئن‌ترین روایت آن است که امپراطور دستور به ساخت دیوار چین و دفن سربازان حاضر در مجلس را درون دیوار داد و با شمشیری سامورایی خشتک ابریشمی خود را جر داده و تقدیم به شیخنا کرد. از آن پس هم هر شخص که دانه‌ای برنج را در میان عموم بر زمین می‌انداخت و دوباره نمی‌خورد، باید عمه‌اش را یک دورِ Time Trial سرتاسر دیوار چین می‌چرخاند.

فی بلاد الکفر - خشتک اول - پاره‌ی سوم

فی باب النتیجه: خواستم فقط بگم به قول سعدی شیرین سخن «در هر نفسی دو نعمت موجودست و بر هر نعمت شکری واجب». قدر ذره ذره‌ی نعمتایی که خدا بی‌منت بهمون هدیه داده بدونیم؛ چه مادیات و چه معنویات.

پی‌نوشت: این استفاده از «عمه» فقط به قصد افزایش بار خنده (و نه طنز!) هست و نه چیز دیگه. لطفاً برداشت سوء نشه.

پی‌نوشت²: یکی از دوستان گفتن خیلی از «خشتک» استفاده می‌کنی. خوب، استفاده از حشو خودش نقطه قوت متنای اینجوریه + اساس ساخت این داستانا همین کلمه‌ست!