زامبی‌گونه

#کمی_شعور_کمی_فرهنگ

بعضیام هستن، نه شعور دارن، نه فرهنگ. حتی یه مثقال!

اسمشونو نمی‌برم. شاید خودشون خوندن و فهمیدن که چی کار کردن.

اول با ایشونی که گفته بود مطلب من در مورد «چرا وبلاگ‌نویس شدم» بی‌مزه و لوس بوده:

بهم گفتید که حلال کنم و یه معذرت‌خواهی هم بدهکارید. خب با عرض معذرت لوس و بی‌مزه خودتی وبلاگ‌ندیده‌ی تازه به دوران رسیده :) حداقل یه کم فهم و شعور داشته باش اینو به صورت خصوصی به خودم بگو نه این که توی وبلاگ خودت جار بزنی. اگه انتقاد آزاده، پس جوابش هم آزاده. جواب خون، خونه!

دوم با اوشونی که گفتن مصرف داخلی:

اونش به خودم مربوطه. جنابعالی مجبور نیستی بیای وب منو بخونی. می‌تونی نظرتو واسه خودت نگه‌داری. نظر دادن، هر چند به صورت آزاد، چارچوب‌های خودشو داره. الان منم بیام زیر یه مطلبت بگم: بی‌مصرف :| :/ خوبه؟؟؟

اعصاب نیست، آررررررررررره

شب خوش :)

بعضی از عزیزان هم که جواب نظرات قبلی‌شون رو ندادم ازشون معذرت می‌خوام به زودی زود جواب می‌دم یه کم مشغولم...

#یه_کم_وزن_یه_کم_قافیه

نه نگاری نه نگاهی
نه چراغی نه پگاهی
نه مرا مانده آهی
نه که اویی، من و راهی
«ژرف آژنگ»
ناموساً دیزاین بای می :|
پی‌نوشت: حرف دلم رو نوشتم فقط...
پی‌نوشت²: نه، سریال پریدخت رو ندیدم باور کنید :(
پی‌نوشت³: مصرع آخر، ینی علاوه بر قبلیا حسرت این که با او [یار] دوتایی قدم بزنیم رو دارم بنده‌ی شاعر. محض اطلاع بود...

#جان_فزای_مانند_این_شعر

چه فکر نازک غمناکی که کرم کوچک ابریشم

تمام عمر قفس می‌بافت ولی به فکر پریدن بود

حسین منزوی

اصن این شعرو که خوندم نعره زدم وسط کتابخونه. چقدر قشنگ آخه لامصب؟؟؟

بی‌ربط‌نوشت: دوست من، دوستت دارم. یه روزی بالاخره میای و می‌خونی :)

#فرازی_دیگر_از_باگ_نامه

دیروز یه پست گذاشتم که در پی اون نظری از سوی آقاگل عزیز برام نوشته شد که یه کلمه‌ی جالب توجهی در اون بود: کم پیداست! [اینم سندش: پیوند]

بعد ساعت 19:19 هم که این پست رو گذاشتم: پیوند دیدم عه! عجبز! چه اتفاق خوبی!!!

این کم پیدا هم مثل تنگ، یه متضاد ناجوری داره. وقتی یه کسی رو یه مدت نبینیم می‌گیم طرف «کم پیداست». خوب لامصب، ای قربون زبون فارسی برم من، باقلوا، شیرین‌بیان، حلوای تر! الان با این وضعیت، اگه یکی زیادی تو چشم باشه می‌گیم طرف «پُر پیداست»؟؟؟؟؟ نه، توی چشمای من نگاه کن و بگو. دِ بگو لاکردار! کجایی که قیصرتو کشتن :"

اون‌وقت با این اوصاف، جدا از این که یه عده سه‌شنبه به سه‌شنبه می‌رن شمال و ... یه عده‌ای هم با سینه‌ی خراب سرخ‌کردنی می‌خورن!

پی‌نوشت: ببخش خواننده‌ی عزیز اگه وقت گرانقدرت رو گرفتم! همین که یه جرقه‌ای زده باشم توی ذهنت برای توجه بیش‌تر به همین روزمرگی‌های بی‌مزه و شاید کم اهمیت، برای من کلی ارزش داره.

پی‌نوشت²: من با این سنم این همه کشف می‌کنم، یه حقوقی، چیزی... ینی تف هم نمی‌خوان کف دست من بندازن؟؟؟ من حیف می‌شم این‌جا :(((

#نفهمید_کاش_هرگز_هم_نفهمه

نفهمید مهم‌ترین آدم زندگیمه
نفهمید برای چی دستمال ویروسی‌شو نگه داشتم
نفهمید چرا انقدر به اون موجود مظلوم‌نما حسودیم می‌شه
نفهمید ارزش هدیه‌هامو
نفهمید حرفامو که از سر دلسوزی بود
نفهمید که من بیش از حد معمول دوستش دارم
نفهمید که دلمو شکست
نفهمید بی‌سروصدا جمع کردم تیکه‌های دلمو
نفهمید برای چی انقدر پیگیرشم
نفهمید دلیل درد گرفتن قلبمو
نفهمید دلیل سردردای میگرنی رو
نفهمید که اسمش رو توی گوشیم #تنفس ذخیره کردم
نفهمید همه‌جا از اون حرف می‌زنم
نفهمید شبا خوابشو می‌بینم
نفهمید چرا درس نمی‌خونم
نفهمید دوست داشتن من فرق داره
نفهمید چرا وقتی توی فوتبال میگه منو «اون موجود مظلوم‌نما» چرا اخمام تو هم می‌ره
نفهمید که وقتی بین من و اون عوضی فرق می‌ذاره دلم می‌گیره
نفهمید چرا می‌گم نفهمید...
هیچ کدومو نفهمید
...
حتی نفهمید بغضمو فرومی‌برم که کسی نگه چرا ناراحتی تا من سفره‌ی دلمو وا کنم
I kept everything inside 
And even though I tried, it all fell apart
What it meant to me 
Will eventually be a memory of a time when

I tried so hard
And got so far
But in the end
It doesn't even matter
I had to fall
To lose it all
But in the end
It doesn't even matter
پی‌نوشت: دوست نداشتم کینه‌توز بشم، دارم می‌شم. تهدید نمی‌کنم ولی وای به حال باعث و بانیش

#باگ_نامه

اثر: شیخنا ابوالخشتک ثانی خشتک السرّه

پیش‌نوشت: باگ(bug): مشکل، اختلال (به خصوص در دانش نرم‌افزار)
اونایی که منو تا حدودی می‌شناسن می‌دونن من کلاً تا شور یه چیزی رو درنیارم ول کن نیستم مثل اینایی که یه ماهه دارن پستِ «خدای جذابیت» می‌ذارن.
قضیه از این قراره که ادبیات هم مثل بقیه‌ی دانش‌ها درهای ناگشوده‌ی زیادی داره. یکی از مشکلاتی که از یک سال و نیم پیش دارم باهاش دست و پنجه نرم می‌کنم آرایه‌ی تضاد هستش. نَمی‌دونم (بدبختیمُم همینه آقو نَمی‌دونم) چرا باید واژه‌ای مثل تنگ در زبان فارسی پا به عرصه می‌نهاد که از اون طرف هم واژه‌ی گشاد پا به میدون بذاره در نقش متضادش و آهاااااان این مشکل لاینحل رو به وجود بیاره:
ببینید خیلی ساده‌ست؛ یه حسی وجود داره به نام دلتنگی که بشر در اثر دوری از افرادی از قبیل خونواده، اقوام و دوستان (در موارد بسیار نادر هم گل روی یار O_o) دچارش میشه. حالا سؤال بنده‌ی حقیر اینجاست که آیا وقتی یکی از همون افراد خیلی زیاد در نزدیکی ما باشه، ما حسی به نام دلگشادی بهمون دست می‌ده؟! اصن داریم؟! بعدشم مگه توی مراحل ابتدایی زبان فارسی دبیرستان نمی‌گیم زبان زایایی داره؟ خوب حالا کوشش اون زایایی؟!؟! چرا ما رو توی این موقعیت قرار می‌دن؟ لابد اینم واسه تورّمه؟ یا شایدم به خاطر گروه One Direction؟؟ نکنه تقصیر Justin Bieber بوده؟؟؟ مقصر مریلین منسون که نیست؟؟؟؟ کار، کارِ آمریکاست من که می‌دونم D: این حجم از خودپرسشی بی‌سابقه‌ست :|

پی‌نوشت: این نوشته از وبلاگ دسته‌جمعی‌مون منتقل شده به این‌جا و با اندکی تغییر.
ادامه خواهد داشت...

#هر_وقت_مثل_من_شدی_بعد_بپر_وسط

یکی از زیباترین، تلخ‌ترین و فرح‌بخش‌ترین لحظات زندگی من لحظه‌ای بود که دیدم:

دنبال‌کننده‌ی من، سنگ‌کاری زاگرسه!!!

پودر شدم،

خاک شدم،

پرپر شدم،

اصن «به عیوق بر شدم» [تضمین از شعری از سعدی شیرین سخن]...

خدا صبرم بده ان‌شاءالله