زامبی‌گونه

#انشای_دوران_جوونیم

وای یادش به خیر دو سال پیش :(

چه‌قدر دیوونه بودم، چه‌قدر منزوی، چه‌قدر مضحک و چه‌قدر زشت! اما دیوونگی من از نوع ادبی بود. اسم ادبیات می‌اومد بال در می‌آوردم. چند دقیقه پیش یاد انشایی که نوشتم برای درس زبان فارسی افتادم. در مورد خاطره‌ای از سی و سه پل بود؛ اسمشو گذاشتم سی پل و سه پل! ینی داغون شدما له له شدم :| اینم متنش(اون موقعا جنون رایانه داشتم الان نگید چرا تایپ شده‌ست و چمی‌دونم از ارزشش کم می‌شه و فلان :| انصافاً نخندید؛ جوون بودم و خام):

سی پل و سه پل

بامداد روزی بهاری بود که به سوی پل تاریخ روانه شدم. خورشید از فرط بیماری آنچنان که هم بر خود، هم بر زمین می تابید. راهِ روشن پیش رویم را پویه کردم تا نزدیکش شدم. نزدیک جایی که از شدت آشنایی، نا آشناست. سی و سه پل، کوچک نماد بزرگ معماری و هنر ایرانی. هر چه نزدیک تر می رفتم، دل ناآرام‌تر می‌شد و پل، مبهم‌تر. جای رِد کارپت(!) زیر پایم سیه فرشی سنگین بود، آبیِ رود مضطربانه زرد و سبزِ فضای اطراف، عرق چرکین عبور چارچرخ‌های آهنین بر جبین داشت. آری، هیچ چیز سر جایش نبود و همه چیز سر جایش بود.

از افق پل که به عمق رود خیره می شدم دنیا را بر عکس می دیدم. البته، شاید مشکل از من باشد ولی نمی دانم چرا آسمان آبی بود و رود، زرد. تماشاچیان این صحنه با حسرت و بی هیاهو گوشه ای کز کرده بودند. به زنده رود نه، به کویر رود می نگریستند. آنان نیزکه این صحنه ی غم انگیز را به ثبت می رساندند، در اندیشه ی آن بودند که بیننده ی آن و خدای را چه بگویند. پل، سخنی را زمزمه می کرد. نوایی که از بخش بخش آن، پخش بود. فکر کنم از معمارش نقل قول می کرد که: اگر کاری را با عشق و دقت بنیان نهانی، جاودانه خواهد ماند. از غرور ایستادن پل می‌شد فهمید که خودش را می‌گوید.

حال که کمی فکر می‌کنم، می‌بینم شکل پل کمی نامفهوم است؛ سی و سه بخش مشابه. نظم، دقت و علاقه از یک سو، کلیشه ی پنجره پنجره ها و اشکال هندسی مشابه از سویی دیگر ابهامی در اندیشه و ایهامی در بینش می ساخت. شاید ... شاید هم ... یافتمش! نظم ایهام دار. آری، همین است و بس.

در گذر از این اثر هنری، از سه دنیای متفاوت عبور کردم و در اثنای آن یادی از این بیت فردوسی پاکزاد کردم:
بسی رنج بردم در این سال سی                                                                                                                                                                                                                                                                                                     عجم زنده کردم بدین پارسی
... این ناچیز، نام سی و سه پل را (امروزه) حاصل همین عبور دنیوی می داند.از پل که گذشتم، در مقابل وسوسه های دل که می گفت بازگرد، خود را به ناشنوایی زدم. می خواستم از دوری، دوستی بیشتری عایدم شود.

#پیچیده_اما_غیرفعال

با یکی از دوستان چند وقت پیش توی تاکسی نشسته بودیم که یه حرف جالبی زد:
-فکرشو بکن! چه‌قدر سخته یکیو دوست داشته باشی اما اون خبر نداشته باشه :(
+خوب، حالا تو فکر کن تو دوستش داشته باشی، خبرم داشته باشه، اما توی روت وایسه بگه من یکی دیگه رو دوست دارم :'((
فردای اون روز منو دید و گفت:
-به حرف دیروزت فکر کردم دیدم از اونم سخت‌تر هست!
+چی مثلاً؟!
-یکیو به خاطر کسی که دوستش داری، دوستش داشته باشی. زوری!
+...
حالا که فکر می‌کنم باید اون موقع می‌گفتم:
بدتر از این نیست که هیچکس توی دنیا دوست داشتنتو نفهمه! یکی اسم هوس روش بذاره، یکی حماقت. یکی لجبازی، یکی نیاز طبیعی!
این که یه پزشک بهت بگه عشق برات ضرر داره. بگه احساسات سمّه برات.
...
دوباره می‌شکنه سکوت با بغضم
دوباره آدما حالتو می‌پرسن
دوباره مث قدیم تو قلبمو بشکن
دوباره گریه کبودی چشمم
...
پی‌نوشت: عنوان مطلب برگرفته از «نظریه‌ی حالت گذار» است و نیاز به اندکی تأمل برای درک ارتباط دارد!‍

#در_حسرت_ماه

شب‌هایم می‌گذرند و من
«در حسرت ماه»
در انتظار پایانی
بر آغاز این «شب تار»
پس کجاست
آن «پایان شب سیاه»
«ژرف آژنگ»
پی‌نوشت: در شعر از علامت گیومه («») برای نمایش آرایه‌ی تضمین استفاده شده است.

#تموم_شو_لعنتی

چرا دست از سر هفته‌ام برنمی‌داری تو؟
ارث پدرت دست من نیست.
باور کن.
به اندازه‌ی کافی خاطراتم را دوباره تجربه کردم در تو.
آن‌قدر پر هستم که تا صبح هم بگریم اشک در مشکم داشته باشم.
تو بودنت مایه‌ی عذاب من است.
مخصوصاً که این‌بار ماه سال هجدهم من با تو تمام می‌شود.
این هجده از دست تو هشتادویک می‌شود آخر!
نباش اصلاً.
بمیر جمعه!
بمیر!

#تا_نشی_نمیشی

سر بذار روی شونه‌هام
تا بگم آروم از غصه‌هام
تا بگم چی اومد به سرم
رفت چرا نازنین دلبرم


تنهای تنها

تا محتاج یه کار اینترنتی نشن،
تا توی یه مشکل زبان انگلیسی گیر نیفتن،
تا توی گوشی‌شون به بن‌بست نرسن،
تا تنهای تنها نشن عییییییییین من،
تا نیاز به یه همدل برای درددل نداشته باشن،
نیستن،
نیستن
و نیستن...
این‌جا منم و تنهایی‌ام و خدایی که در این نزدیکی‌ست اما دور!
پی‌نوشت: یه حرفایی هستن مثل خوره به جون آدم میفتن و تا گفته نشن، راحت نمی‌شیم. الان کمی، فقط کمی راحت‌ترم...

#قایق_من

امروز داشتم توی یکی از برنامه‌های اجتماعی توی تایم‌لاینم گشت می‌زدم که رسیدم به هشت ماه پیش...
یادش به خیر دوران زیبایی بود. گرچه بیش‌تر یه سراب بود و شاید هم یک گرداب. هر چه بود گذشت. حالا چند شعر به جا مانده که در زیر یکی از آن‌ها را می‌خوانید:
تنها که می‌شوم این شب‌ها
سوی تو می‌آیم
سوی دریا
در خیالم با قایقی
از جنس یک رؤیای خیس
پارو می‌زنم به شوق تو
دل را می‌زنم به دریا
از ذوق دیدنت هم
می‌کشم یک فریاد
فریادی از ته دل
به بلندی یک پرواز
«ژرف آژنگ»

#بیکارم_درکم_کن

بیکار بودم حال شعر گفتنم که به دلایل معلوم نیست؛ تصمیم بر این شد اسم خودمو روی بخار بنویسم (البته دیدم این وسطا بخار پیدا نمی‌شه پس با فتوشاپ - که خداوند سازنده‌اش را در بهشت کناد - ترسیم بنمودم).


صابر روی بخار شیشه

روش کَپشن هم نزدم که یه وقت هم‌اسمی، عشقی (به احتمال صفر درصد)، کپی‌برداری خلاصه کسی خواست، عکس رو برداره بره...